خلاصه ماشینی:
"میخواهم تا بامداد گریه کنم شیدا دیانی لای روزنامههای«باطله»چشمم به سطری افتاد: «شاملو را نمیشود شناخت؛شاملو را میتوان دوست داشت.
سخت است آدم بعد از 71-61 سال که تازه به پدرش رسید و نشناخت عاشق او شد،ناگهان از دستش بدهد و سختتر اینجاست که پدر قبل از من و همهء ما،وجودمان را حس کردهو من تازه دریافتم که از کجا باید جواب این همه پرسش را که بیخود و با خود در مغزم میلولد،پیدا کنم.
شاید هنوز هم میخواهم فریاد بزنم.
میخواهم آن قدر گریه کنم که سبکسبکسبک شوم.
میخواهم بنشینم و تا بامداد گریه کنم.
«همیشه با لحظهها که پیش میروم»،پدر را به یاد میآورم.
باران که میآید،عاشقانه که جهان را مینگرم،شبانه که مینشینم و ترانه میخوانم، پدر را به یاد میآورم...
» شاید پرواز پدرانهاش را تنها باید در پستوی خانه نهان کرد.
اما من،همیشه با لحظهها که پیش میروم،پدر را به یاد میآورم."