خلاصه ماشینی:
"»که نگذاشت حرفم را تمام کنم و با مچهای زد توی سرم که خون از دماغم زد بیرون که هرچه کردم،نتوانستم پاکش کنم یا بندش بیاورم و این بود که از خیرش گذشتم و بعد که یادم آمد،یک طرف سبیلم کنده شده،دستم را گذاشتم رویش تا معلوم نباشد که گفت:«روشنفکر بیسبیل!»و من که شنیدم کفری شدم و چون با دست نمیتوانستم کاری کنم،لگدی پراندم به ساق پایش که گفت: «مگه خری که لگد میزنی؟»و خودش با سر رفت توی شکمم که گفتم:«مگه گاوی که شاخ میزنی؟»و بعد که هردو گفتیم:«آخ».
با منی؟»که کفریتر شدم و گفت:«منو داره میگه،نکنه کری؟»و خودم هر دو دستم را جلو دهانم گرفتم و داد زدم:«مگه نه؟»که صدای خندهای آمد انگار و گفتم:«به من میخندی؟»که گفت:«کدوم خنده؟ اصلا تو انگار یه چیزیت میشه!»و من که دیدم باز از سوراخ چپ دماغم خون سر-باز کرده،مشغول پاک کردن آن شدم و بعد که دیدم فایدهای ندارد،گفتم:«حالا وقت این حرفها نیست."