خلاصه ماشینی:
"و سرجوخه همین کسی است که شب کلاهش کلهی بزرگ بیمویش را با چند چین زمخت و نابرابر از پس گردن ستبرش جدا میکند.
سرجوخه خیال میکند دست و پای من بسته است.
امشب عالیا خانم روی قالیچهی ابریشمی در ایوان نشسته است و آینهی نقرهی یادگار سفرهی عقدش را روبه رویش گذاشته و هر هفتش را کنار دستش.
عالیا خانم چشمهای خسته اما امیدوارش را تنگ و درشت میکند تا گیراترین حالت نگاه خود را کشف کند.
و درست مثل آن شب که سرجوخه با بیرحمی،عشق او را و گربه را باهم در کنار حجله کشت!امشب هم عالیا خانم با دلهرهی چه خواهد شد به بستر میرود.
سپهسالار روی بستر عالیا خانم خم میشود.
و چه امید بخش است چنگ نوازشش بر تار گیسوی عالیا خانم!
سپهسالار خودش به عالیا خانم میگوید که او را با خود خواهد برد.
سپهسالار است که سوار بر اسب بالدارش عالیا خانم را میبرد."