خلاصه ماشینی:
"کیف دو سه متری روی نرده سر خورد و افتاد روی پلهها و صدای بلندی ایجاد کرد.
تیپای آخر کار پسر سیاه سوخته،دیگر حسابی سرافکندهاش کرد و همان جور که سرش پایین بود.
نرگسها روی دستش باد کرده بود و پیادهساروی باریک کنار اتوبان را با غصهی نرگسها و خندهی دختر کولیه و درد تن و بدنش سلانهسلانه گز میکرد.
از یک جایی وسط صدای ماشینهایی که مثل برق و باد از کنارش میگذشتند صدایی خورده به گوشش:«این گلاتو دستهای چند میدی؟»دور تا دورش را نگاه کرد.
از نهالهای خشک همان دور و بر شاخهای جدا کرد و هرجور که بود دستهگلش را از لای سیمخاردارها کشید بیرون.
«برو تا نرفته» داستان دیگران سگها حنیف قریشی مجتبی عبد اللهنژاد فرمان سرباز را گوش کرد و رفت آن حجم قرمز،چند قدمی که برداشت صدای بلند بوقی چند متری برش گرداند عقب.
سرباز از دریچهی آن طرف برجک پرید دم این دریچه و گفت: «انگار اونجا ماشین پیچیدهن به هم،زود برو» نگاه کرد.
اما حالا که ماشین قرمر را نزدیک میدید دل و جراتش بیشتر شده بود.
تمام شب باران آمده بود،ولی یکطرفپلکان سنگی شیبدار نردهای بود که میشد بهش دست گرفت و تعادل خود را حفظ کرد.
ولی توپی نمیدید و سگ با آن قلاده تزیین شدهاش معلوم نیست از کجا پیدایش شده بود و با شتاب به پسرش نزدیک میشد.
زن شروع کرد به جیغ زدن و دویدن که البته تنها کاری بود که میتوانست بکند.
حالا دیگر سگ به پسر رسیده بود و داشت لت و پارش میکرد و بلکه میخوردش."