خلاصه ماشینی:
"" آندرسن از نوعی جامعه صنعتی و تجاری که در پیرامونش رشد و گسترش مییافت رنج میکشید و غالبا در آثارش صحنههایی از جوامع صنعتی امروز و از خود بیگانگی آدمها را با چوامع ساده و راحت گذشته مقایسه میکرد و میگفت که ستایش از موفقیتهای مادی در جوامع مدرن،موجب بوجود آمدن دیوارهایی میان زندگی ساده مردم و مسائل معنوی و هنری شده است و معتقد بود که این دیوار را فقط باید با نیروی عشق و تفاهم و روابط خلاقه انسانها در هم شکست.
پیش از آنکه به این فکر بیفتم،در یکی از این فواصل طولانی و آرام،میخوابیدم،اما حالا که فکر نوشتن کتاب به سرم زده است،بیدار میمانم و همینطور با خودم حرف میزنم.
برنامه کار من این است که در کتاب خودم، آن حس عجیب و غریبی را که به تدریج،از زمان (به تصویر صفحه مراجعه شود) طفولیت،درباره مسائل زندگی ذرهذره در جانم رخنه کرده بیان کنم.
" آن آشنای من تعریف میکند که کتاب آن شخص،کتاب موفقی از کار در آمده و مردم شهر پاریس،ترجمه کتابش را به عنوان برداشتی از زندگی فرانسوی،با اشتیاق فراوان خواندهاند و من در این میان خیلی متأسفم که نمیتوانم چنین راه حل سادهای برای مشکل خودم پیدا کنم.
مردم از این کار،ناراحت میشوند و می پرسند"حالا دیگر برای چه لبخند میزنی؟" و من در پاسخ دادن به آنها با همان کار دشواری دستوپنجه نرم میکنم که با نوشتن همین کتاب خودم.
(به تصویر صفحه مراجعه شود)آپارتمان در آن بخشی از شهر بود که بیشتر، خارجیها در آن زندگی میکنند ومن از روی مبل، کمی که سرم را کج میکردم،میتوانستم به خیابانی که پر از زن و مرد ایتالیایی بود،نگاه کنم."