خلاصه ماشینی:
"مرد میانسالی که قرار بود اگر دو دوست دیگرش کشته شدند او فرمانده سپاه گردد،هنگام خدا حافظی حالت مخصوصی به او دست داد برای اینکه کسی متوجه نشود سر پائین افکند و مژهها را رویهم گذاشت ولی یک قطره مروارید شور،از لای مژگانش تراوش نمود و عدهای گریهی قهرمان را دیدند، پرسیدند: -چرا گریه میکنی؟ -بخدا سوگند در مقابل هدف بزرگی که در پیش هست،اشتیاق و دلبستگی به زندگی دنیا ندارم حتی از فراق شما هم نگران نیستم!
پیغمبر(ص)در موقع معین به- پاخاست و سخنرانی را آغاز نمود، اما هنوز مردم دسته دسته وارد مسجد میشدند،و هنوز عدهای برای نشستن، جایی انتخاب نکرده بودند،رسول گرامی(ص)برای اینکه مجلس کاملا منظم و آرام شود،فرمود: «بنشینید»در این هنگام عبد الله که از نقطهای نسبتا دور،با سرعت می- آمد،به نزدیکی مسجد رسید و صدای پیامبر(ص)را شنید که فرمود:«بنشینید»او در همانجا نشست و تا پایان سخنرانی آنجا بود.
مسلمانان که بیش از سه هزار نفر نبودند شورای نظامی تشکیل دادند، پس از اظهارنظرهای،مختلف«عبد الله بن رواحه»برای تحریک و دلگرمی سپاهیان چنین گفت:«رفقا!بخدا سوگند اگر نگران هستید نگرانی شما از شهادت یعنی همان آرمان مقدسی است که برای دست یافتن به آن از شهر و خانههای خود بیرون آمدهاید، ما تنها بوسیله تعداد جمعیت و دیگر نیروهای مادی با این مردم نمیجنگیم؛بلکه ما از تعالیم اسلام،این نعمت گرانمایهای الهی؛نیرو می- گیریم پس به راه خود ادامه دهید و توجه داشته باشید یکی از دو موفقیت در انتظار ما است پیروزی یا شهادت»2."