خلاصه ماشینی:
"****عکس ترا دیدم و رواق منظر چشمم را آشیان روی تو کردم؛بیادم آمد: آن عصرها که در آغوش آفتاب رنگ پریدۀ پائیز،در سایۀ چنارهای کهنسال و همهمۀ زاغان سیاهپوشبدامان نسیمی که بر زلفت دست تطاول میبرد،میاویختم، آن شبها که بازی ماهتاب را بر حلقۀ گیسوان تابدار تو تماشا میکردم و ساز در کنار ما حدیث عشق میگفت،آن همه بیخبریها و شادکامیها و مستیها و گنج جوانی!
****وقتی بعکس تو نگاه میکنم،ترا میبینم که در کنار من آمده و صدای دلانگیزت بگوش جانم میرسد،تو میگوئی:«آمدهام تا بیخ غم از دلت بر کنم و عهد کهن نو کنم،آمدهام تا نگوئی یاران همه پیمانشکن و مهر گسلند،آمدهام همانطورکه دوست داری پیش رویت بنشینم و بگذارم هر قدر دلت میخواهد بمن نگاه کنی و سیر شوی،این پیراهن گلداری که تو از گلهای درشتش خوشت میاید و این عطر ملایمی که آرزوهای خفته را بیدارمیکند و مرا بیادت میاورد برای اینکه بدانی دوستت دارم و مهرت را با نقد جان میخرم."