خلاصه ماشینی:
"میز مسعود بیکی از گوسفندها که پشمهایش را زده بودند و بواسطۀ شکم گنده و گردن دراز و چشمدرآمدهاش قیافۀ احمقانهای داشت دقت میکرد این گوسفند مثل آدمی نفهم در نظرش مجسم میشد.
ناگاهماشین سواری که آهسته از جادۀ وکیلآباد بطرف خارج شهر میرفت دقتش را جلب میکرد چند دخترو زن شیکپوش از شیشههای باز ماشین متوجه مسعود بودند و با هم حرف میزدند.
از این فکر مسعود خوشوقت میشد و از اینکه دانشآموز است بخودمیبالید و راجع به زنها و دخترهائیکه در آن ماشین بودند فکر میکرد.
با خودش فکر میکرد چه روز کسلکنندهای گذشت،از اینکه بتواند در این زود درس بخواند مأیوس میشد.
ولی امروز از آن روزهائیبود که مسعود خوب از وقتش استفاده کرده بود بساعتش نگاه کرد دید وقت مراجعت است با خوشبختیاز جایش بلند شد لباسش را تکان داد رفت وسط جادۀ وکیلآباد،چند لحظه اطراف را تماشا کرد."