خلاصه ماشینی:
در زمان جنگ آنها را ازعراق بیرون کرده بودند و بعثیها نیز به دلیل اینکه پدر شوکا مخالفتهایی علیهاین حزب انجام داده بود پیوسته به دنبالش بودند.
مادرش که عراقی بود،دوبارهبه دلیل شرایط نامطلوب آنها به عراق برمیگردد و از پدرش جدا میشود،شوکانیز تنها میماند و این دلیلی است تا از مادر متنفر باشد و حس ناخوشایندی کهنسبت به او دارد در سراسر فضای داستان احساس شود.
زاویۀ دید داستان به دو صورت اول شخص و نیز سوم شخص یا دانایکل است،یعنی در قسمتی با عنوان«بیدهان حرف میزنم»راوی،شخصیتاصلی داستان یا همان شوکاست و بخشی دیگر با عنوان«اینطوری هممیشود گفت»با زاویۀ دید سوم شخص،ماجرای پیرمردی به نام اکسیر استکه در زمان بعثیها فردی که هویتش در داستان چندان مشخص نیست،پسرش را کشته است و پس از سقوط صدام به ایران فرار کرده است.
تقریبا در اواسط داستان مشخص میشود که آفتابپرستی که شوکا مکرر بهزبان میآورد و نمیتواند از فکر کردن به او رهایی یابد مادرش است و او خوداین لقب را به او داده است.