خلاصه ماشینی:
"چند قدمی بیش نرفته بود که غلامی سیاهچرده را دید که زیر سایه درختی سفره پهن کرده قصد غذا خوردن دارد،سادگی سفره غلام،و بیتکلفی او،عبد الله را بر آن داشت که کنار درختی بایستد و غذا خوردن وی را تماشا کند،عبد الله طوری ایستاد که غلاو او را نمیدید، ولی او خوب غلام و سفرهاش را میدید،غلام روی خاک نشست،سفره را پهن کرد،سه گرده نان در سفره بود یک قرص نان را وسط سفره گذاشت دو قرص دیگر را برای آنکه خشک نشود،گوشه سفره پیچید،هنوز دست بغذا دراز نکرده بود،سگی دواندوان خود را به غلام رساند،عبد الله میدید که شکم سک از گرسنگی به پشت چسبیده است دندههایش را از روی پوست میتوان شمرد، غلام نگاهی به سک کرد،زبانبسته با چشمانی از حدقه برون آمده نان وسط سفره را میپائید،غلام بیدرنگ گرده نان را پیش سک انداخت،و بتماشای او پرداخت سگرا دید با ولعی مخصوص فورا گردهء نان را بلعید و همچنان با چشمانی ذوقزده بسفره نگاه میکند غلام گرده دوم را از گوشهء سفره بیرون آورده پیش او انداخت،طولی نکشید که سک گرده دوم را نیز بلعید ولی حیوان درمانده که گوئی شاید چندین روز غذائی نخورده بود نگاهش همچنان به سفره بود و با اشاره سر و دم از غلام تشکر میکرد غلام گرده سوم را پیش سک انداخت،سگ نان سوم را نیز خورد."