خلاصه ماشینی:
"هم خود حافظ خوشخوان و همدم مرغان صبح بود،و هم رامشگران و خوانندگان،به آهنگ شعر وی مینازیدند و میرقصیدند: ز پرده نالهء حافظ برون کی افتادی اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی * سخندانی و خوش خوانی نمیورزند در شیراز بیا حافظ که تا خود را به ملک دیگر اندازیم به شعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی حافظ تنها به یک مانع اشارت میکند که وی را از آفریدن شعرهایتر و طرب انگیز،باز میداشته است و آن حزن خاطر است: کی شعرتر انگیزد خاطر که حزین باشد یک نکته درین معنا گفتیم و همین باشد و این حزن خاطر،نه غم عارفانه که به احتمال قوی، دلتنگی از فقر و بینوایی بوده است: حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی از تلخیها که بگذریم،شیرینی شعر وی-معلول صبر تلخیست که برخوردن حلوا کرده است: اینهمه قند و شکر کز سخنم میریزد اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند و آنکه وی را در زدن گوی بیان توانایی بخشیده است،هماهنگی و ائتلاف سه عنصر دلگشا و نطق آفرین است یعنی عشق و شباب و رندی،که زنجیر را از پای دل و زبان بر میدارند و آدمی را بر گفتن و در سفتن چیره و دلیر میسازند: عشق و شباب ورندی مجموعهء مرادست چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد برینها باید بیفزائیم،طبع تجلی پسند حافظ را که تاب مستوری نداشت،و بهانه میجست تا خویش را بنمایاند: حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست آئینهیی ندارم از آن آه میکشم اما آموزگار بزرگ حافظ در سخن گفتن بیشک عشق بود که وی را نکته میآموخت و سخن دلنشینش را نقل محافل کرده بود: مرا تا عشق تعلیم سخن کرد حدیثم نکتهء هر محفلی بود *** بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود اینهمه قول و غزل تعبیه در راه منقارش *** دلنشین شد سخنم تا تو قبولش کردی آری آری سخن عشق نشانی دارد *** گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست گفت ما را جلوهء معشوق در این کار داشت *** میدانیم که مولانا به شنیدن تق تقی که از دکان طلا کوبان،به وجد میآمد و غزل میسرود که: یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی زهی معنا زهی صورت زهی خوبی خوبی (دیوان شمس) و یا در سوگ صلاح الدین،از سر تلخی فراق،معارفی را در هیأت سخنان حزن آمیز و تسلی بخش القا میفرمود که: ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته دل میان خون نشسته عقل و جان بگریسته ای دریغا ای دریغا ای دریغا ای دریغ بر چنان چشم عیان چشم گمان بگریسته (دیوان شمس) و یا در جشن عروسی فرزند خویش،اظهار بشاشت میکرد که: بادا مبارک در جهان جشن و عروسیهای ما جشن و عروسی را خدا ببریده بر بالای ما (دیوان شمس) و یا نامههای منظوم مینوشت و به دمشق میفرستاد تا دل شمس را نرم کند و او را دوباره به قونیه باز آورد: ایها النور فی الفواد تعال..."