چکیده:
چنانچه فهم موثر و کارآمد درباره گذشته، فهمی که معطوف به زمان حال و برای شرایط موجود جامعه مفید باشد به دغدغه اصلی مورخین تبدیل شود، تاریخ را به علمی پویا تبدیل می کند که در بهتر شدن شرایط اجتماعی و معرفتی جامعه موثر است. علم تاریخ حاصل بینش و نگرش مورخین است و هرمنوتیک فلسفی با تاکید بر هستی شناسی فهم و مهم تر از آن مفسرمحوری در تحقق فهم، با برداشت های سوبجکتیویستی در تاریخ همخوانی زیادی دارد. در پرتو نظریه پردازی های خاص اندیشمندان این رهیافت هرمنوتیکی، می توان شئون معرفتی تاریخ را بالا برد و در تبیین هستی شناسی و روش شناسی تاریخی از آن بهره برد. ازاین روی، هرمنوتیک فلسفی می تواند به منزله دانش معین تاریخ، موجب غنی تر شدن جنبه های معرفتی تاریخ شود. مقاله حاضر با توجه به سیر تحول هرمنوتیک فلسفی می کوشد به بررسی تاثیر این رهیافت بر چگونگی تحقق معرفت تاریخی بپردازد.
The effective and efficient understanding of the past, which is useful for present time, will transform the history into a dynamic science when it becomes an essential concern for historians. History, as a science, is the result of historian’s insights and perceptions; and philosophical hermeneutics with emphasizing on ontology of understanding and especially on importance of interpretation, has coordination with subjective approach in history. So in the light of certain theories of scientist that accepted this hermeneutical method, one can improve cognitive aspects of history and make use of it in epistemological interpretation and historical methodology. For this reason, Philosophical hermeneutics can as certain knowledge of history, improves the cognitive aspects of history. In this way, present research with considering the process of philosophical hermeneutics changes will clarify the rate of effectiveness of this approach.
خلاصه ماشینی:
در اين ميان ، دستاوردهاي انديشمندان هرمنوتيک در قرن بيستم و خاصه آنچه با عنوان هرمنوتيک فلسفي مطرح است و مفسرمحوري را بنيان فهم تلقي مي کند، با نوعي برداشت گفتماني و بين الاذهاني مورخان درباره گذشته ، همخواني بيشتري دارد و به اصحاب تاريخ کمک مي کند تا با توجه به فراز و فرودهاي دانش هرمنوتيک ، معرفتي ذومراتب پايه گذاري کنند و درکي ساختاري از سير تحول حيات جمعي انسان داشته باشند.
البته با توجه به اينکه هايدگر دنياي هردازاين را ويژه او مي داند و به تبع اين امر برداشت و تفسير دازاين نيز خاص او مي شود، ممکن است اين پرسش پيش آيد که اگر چنين امري درباره علم تاريخ به کار گرفته شود، به برداشت هاي متکثر و نوعي نسبيت گرايي در برداشت هاي تاريخي نمي انجامد؟با توجه به پاسخ هايدگر مبني بر اينکه مفسر بايد از پيش ذهن هاي موهوم و عاميانه پرهيز کند و پيش فرض هايي را به کار گيرد که از «نفس اشيا» باشد،مي توان گفت ،مورخين نيز با عدول از ذهنيت هاي بديهي و ناکارآمد و تلاش هرچه بيشتر درجهت بين الاذهاني عمل کردن ، خواهند توانست از نسبي گرايي دوري گزينند.
تعبير اريک هرش در اين خصوص را مي توان چنين به کار گرفت که در پژوهش هاي تاريخي با درنظرداشتن رويکرد مشترک انديشمندان هرمنوتيک ، همچون شلايرماخر و ديلتاي (در راستاي شناخت داده هاي موثق تاريخي ) و هايدگر و اخلاف او، (با تکيه بر نقش مؤثر مفسر در تحقق فهم ) محقق مي تواند فهمي ارائه دهد که ناظر بر تداخل افق هاي حال و گذشته يا ذهنيت مورخ با واقعيت هاي تاريخي باشد.