چکیده:
متصلة لزومی که از ارکان منطق سینوی است در منطق شفاء بـه لزومـی بـدیهی و غیربدیهی و نیز به لزومی به حسب الزام و لزومی به حسب واقع و نفس الامر تقسیم شده است . فهم ماهیت متصلة لزومی و احکام آن و نیز رابطة آن با انواع استلزام در منطق جدید و شناسایی ساختار متصلة لزومـی ، بـدون شناسـایی و فهـم انـواع آن امکان پذیر نیست . ازاین رو در این مقاله پس از بیان تعریف بوعلی از متصلة لزومی بدیهی و غیربدیهی و تحلیل و نقد برخی دیدگاه هـا درایـن بـاره ، بـه تحلیـل نظـر ابن سینا و برخی منطق دانان متاخر درمورد متصلة لزومی به حسـب الـزام و متصـلة لزومی به حسب واقع و نفس الامر (یا به تعبیر خواجه لزومی لفظی و لزومی حقیقی ) می پردازیم و در ادامه برخی دیدگاه ها در این زمینه ، که به گمان نگارنده بـه بیراهـه رفته اند و به نام ابن سینا از ابن سینا دور شده اند، را تحلیل ، نقد و بررسی مـی کنـیم . براساس نتایج این تحقیق اولا تقسیم لزومی به بدیهی و غیربدیهی در شفاء بـوعلی هیچ ارتباطی با تقسیم شرطی به لزومی و اتفاقی نـدارد؛ ثانیـا ابـن سـینا در تقسـیم لزومی به بدیهی و غیربدیهی بر جهان واقع و روابـط لزومـی موجـود در آن تکیـه کرده است . بنابراین نباید تصور شود که این تقسیم برپایة روابـط منطقـی و صـرفا صوری استوار است ؛ ثالثا ابن سینا متصلة لزومی «اگـر پـنج زوج اسـت پـنج عـدد است » را به حسب الزام صادق و به حسب نفس الامر و واقع کـاذب دانسـته اسـت . بنابراین دلیلی که بر کذب این متصله اقامه کـرده اسـت مربـوط بـه مقـام واقـع و نفس الامر است و نباید با مقام الزام خلط شود؛ رابعا دلیل ابن سینا بر کذب متصـلة مذکور به حسب نفس الامر نیز یک دلیل پیوسته و واحد است که مراحـل مختلفـی دارد و نباید مراحل مختلف آن به منزلة دلیلی مستقل تلقی شود. به علاوه این دلیـل به زبان منطق محمول ها و نه زبان منطق گزاره ها بیان شده است و هیچ ارتباطی بـا مغالطة پنهان سازی در منطق ندارد. بنابراین نه این تصور که ، تقسیم متصلة لزومی به بدیهی و غیربدیهی با تقسـیم متصله به اتفاقی و لزومی متناظر است ، با متن شفاء و دیدگاه نگارنده در تفسـیر آن مطابقت دارد و نه این تصور که ابن سینا لزومی با مقـدم ممتنـع را متصـلة لزومـی به حسب الزام به شمار آورده و آن را به حسب واقع و نفس الامر کاذب دانسته است ، با تفکیکی که ابن سینا بین دو مقام الزام و نفس الامر قائل شده است سازگار است . روش دیالکتیکی ، ریشه های مشخصی در اندیشة فلسفی یونان پیش افلاطـونی دارد. این ریشه ها را می توان از هراکلیتوس و پارمنیدس تا سوفیست ها یافـت ، و از آن جـا می توان نخستین کاربرد منظم آن را نزد سقراط مشاهده کرد، هرچند زنون الئـایی از جانب ارسطو به غلط به عنوان مبدع روش دیالکتیکی معرفی شده است . افلاطون در این روش میراث دار سقراط محسـوب مـی شـود، امـا تمـایز آشـکاری میـان روش دیالکتیکی سقراط و افلاطون مشاهده می شود. تمایزی که بـا تکیـه بـر آمـوزة مثـل آشکارتر هم می شود. این تمایز مبتنی بر تعارض آموزة مثل با نادانی سـقراط اسـت ؛ سقراط روش دیالکتیکی را به این دلیل بـه کـار مـی گرفـت کـه ، نشـان دهـد روش منطقی اش او را از اظهار نظر قاطعانة مبتنی بر دانایی بر حذر می دارد؛ وظیفة او فقـط ویرایش است ، ویرایشی که انتهایی بر آن متصور نیست . اما افلاطون با واردسـاختن آموزة مثل در این روش ، آن را به کلی دگرگون می کند؛ با ورود ایـن آمـوزه روشـن می شود که انتهای روش دیالکتیکی ، کشف «مثال » موضوع مورد بحث است . در این مقاله می خواهیم نشان دهیم که : ١. ریشه های روش دیالکتیکی در اندیشة فلسفی یونان پیش افلاطونی کشف شدنی است ؛ ٢. زنون الئایی احتمالا ربط خاصی به روش دیالکتیکی ندارد؛ ٣. آموزة مثل از آن افلاطون است ، نه سقراط ؛ ٤. افزوده شدن این آموزه به روش دیالکتیکی ، تـاثیر روشـنی در تعیـین پایانـة جست وجوی منطقی دارد؛ یا به عبارت بهتر، روش دیالکتیکی در پرتو آموزة مثـل ، با روش دیالکتیکی بدون این آموزه ، متمایز است .
خلاصه ماشینی:
لازم به ذکر است نگارنده در ادامة این تفسیر، برپایة این فرض که مثـال «اگـر خورشـید طلوع کند روز موجود است » به عنوان گزاره ای تجربی لحاظ شود که از طریق تجربه حاصل شده و از نوع بدیهی حسی است نه بدیهی عقلی ، دو نکته را متذکر شده است : یکی ایـن کـه این مثال از این نظر مثال مناسبی برای لزومی نوع اول نیست چون در ایـن صـورت متصـلة مذکور فقط به حکم جهان واقع برقرار است نه به بداهت عقلی ، دوم ایـن کـه قیـد «بـه حکـم وجود» در لزومی نوع اول قیدی است زاید، چون آنچه به بداهت عقلی ضـروری اسـت در هیچ جهانی تخلف پذیر نیست و قطعا به حکم وجود نیز جاری است (همان : ٦٠)، امـا نکتـة سومی هم هست و آن این که ابن سینا برای هریک از دو نوع لزومیه چهار قسـم بیـان کـرده است و در آن ها رابطة مقدم و تالی را بر این اساس که یا مقدم علت تالی است یا تالی علت مقدم است و یا هر دو معلول علت واحد دیگری و یا این که بین آن ها رابطة تضایف برقـرار است توصیف کرده که در هیچ یک نمی توان رابطة مقدم و تالی را تحلیلی و از نـوع منطقـی قلمداد کرد.