چکیده:
یکی از مهم ترین انتقادات جماعت گرایان به فلسفه لیبرالی در سویه هستی شناسانه بر مفهوم «فرد» است. چون در فلسفه لیبرالی به صورت عام و نظریه عدالت جان رالز به صورت خاص بر تصویر فردگرایانه یا فردیت یافته از فرد تاکید می شود. اما، به نظر جماعت گرایان مفهوم «خود» جزیی از جماعت است. بدین معنا که خود بیش از پیش ماهیت اجتماعی دارد؛ ماهیتی که در بستار تاریخی و اجتماعی شکل گرفته است. به همین دلیل، آنان اهدف، ارزش ها، باورها را منتج از جماعت می دانند. از این رو، جستار پیش رو درصدد بررسی سویه هستی شناسانه «خود» در اندیشه جماعت گرایی است؛ با این فرض که تالی چنین مدعایی در ساحت هستی شناسی سیاسی صرفا طرح بدیلی برای آن و ماهیت آن چیزی بیش از خود موقعیت مند و برساخته اجتماعی نیست.
One of important critiques، communtarian to liberal Philosophy was in ontologic dimension upon concept of the Individual. They claims that sense “the Self” is part of Community، On Other hands، With highlight on essense Social of the Self، offers social picture of that. Because They belives that the Self has shaped in historical and social context، so far as ends، values، convictions resulting from the community. By Contrast، liberal philosophy in general and The Theory of justice of John Rawls in particular has emphasize on the picture of Individual and a priori Individualized. Hence، present essay attempet to evaluate only Ontological dimension in the thought of Communitarians، with supposing that output the claim within sphere political ontology، is merely alternative for that and its essence nothing that situated and social constructed Self.
خلاصه ماشینی:
از اينرو،جستار پيشرو درصدد برسى سويه هستىشناسانه«خود»در انديشه جماعتگرايى است؛با اين فرض كه تالى چنين مدعايى در ساحت هستىشناسى سياسى صرفا طرح بديلى براى آن و ماهيت آن چيزى بيش از خود موقعيتمند و بر ساخته اجتماعى نيست.
بهعبارت ديگر،«متد قرارداد اجتماعى براى رالز داراى اهميت است چون كه آن توجيهاى فراهم مىكند كه منطبق با برداشت از افراد بهعنوان فرد آزاد و برابر است» (kelly,2005:228) .
مدعاى سندل اين است كه سوژههاى منتخب رالزى در پس«پرده جهل»«خودهاى كاملا منفك و متراكم نشده»است بلكه آنان به عنوان خود و موقعيتمند براساس روابط و اعمال اجتماعى خاص تعيين مىشوند،يعنى خود بوسيله اهداف تقويم مىشود،خودى كه ديگر مقدم بر اهدافش با مرزهاى ثابت نيست.
به تعبير وى براساس ديدگاه ليبرالى فرد داراى حقوق و خودبسنده تلقى مىشود كه بيرون از جامعه قرار دارد؛درحالىكه وى با استناد به حكم ارسطويى معتقد است انسان يا خود موجودى اجتماعى-سياسى است و خير آن درون جامعه قرار دارد نه بيرون از آن.
نتيجه چنى تلقى از خود به عنوان موجود اجتماعى همانا ملغى كردن اين فرض ليبرالى است كه ديگر ايده«وضع طبيعى» نمىتواند توجيۀ كننده اعمال افراد در مسئله انتخاب و ماهيت آنان باشد.
بنابران،پذيريش فرض جماعتگرايان از مفهوم خود اين است كه توانايىهاى افراد براى انتخاب فقط مىتواند در نوع خاصى از جامعه محقق و اعمال شود.
نتيجه اين است كه فرض ليبرالى در مورد خود و جامعه دچار شالوده شكنى مىشود كه ديگر جهان بهمثابه ميز بيلياردى نيست كه افراد در مقام توپهاى منفرد با يكديگر تصادم داشته باشند و چنين ارتباطى مىتواند براساس مفاهيم مكانيكى تبيين شود.