چکیده:
خودشناسی که در بیشتر حوزه های فلسفی جدید، جهت فهم و درک هرچه بهتـر و عمیق تر ساختار وجود انسـانی مطـرح اسـت ، در فلسـفه افلاطـون و سـهروردی از جایگاه ویژه ای برخوردار است . زیرا آغاز بحث انسان شناسی در فلسفه هر دو بوده و در حقیقت آنها با طرح «خود» یا «من » می خواهند به بنیان هـای وجـودی انسـان دست یابند و تبار وجودی انسان را از این طریق کشف کنند. خودشناسی در فلسفه آنها درآمدی به وجودشناسی است . هر دو «خود» یا «مـن » را روح انسـان دانسـته که وجود اصیل و حقیقت انسان را شکل می دهد و از دیـدگاه آنهـا، انسـان جهـت یافتن هویت حقیقی خود باید به آن بپردازد. با توجه به اینکه هـر دو فیلسـوف بـه ثنویت وجود انسانی قائل اند، در آثار آنها، استدلال هایی برای اثبـات ثنویـت وجـود انسانی نیز هست . علاوه بر این موارد، خودشناسی را متضمن رهایی و نجات انسان دانسته و بدین وسیله می خواهند، راه چگونه زیستن را به او نشان دهند.
خلاصه ماشینی:
(همان ، ص٦٧٥) بــا توجــه بــه مطالــب مــذکور، خودشناســی کــه پــی و بنیــاد انسان شناســی در فلســفه افلاطون است ، در حقیقت همـان روح شناسـی اسـت ، او بـر نـدای خـدای معبـد دلفـی از زبـان سقراط در آثار خود تأکید کـرده و آن را این گونـه تحلیـل می کنـد: «پـس آنکـه بـه مـا فرمـان داده است که خـود را بشناسـیم مـرادش ایـن اسـت کـه مـا روح خـود را بشناسـیم ».
(همـان ، ج٣، ص١٢٩٤، بنـد ٢٣٠) خودشناسی جهت یافتن چیزی که حقیقت اصلی اوست یعنی جزء الاهی که او بـا برقـراری ایـن پیوند به اموری شناخت پیدا می کند که برای انسان ، حقیقتا خوب می باشند، در این صورت اسـت که به مرحله خودشناسی می رسد و در نظر افلاطون الاهی تـرین جـزء روح ، دانـایی و خردمنـدی است و او همان جزء را در انسان همانند ذات الاهی دانسـته و می گویـد: اگـر کسـی در آن جـزء بنگرد و دانایی خردمندانه و دیگر چیزهای الاهی را بشناسد و دریابـد، در ایـن صـورت می تـوان گفت که خود را شناخته است ، ولی اگر به ظلم گراید و چشم به تاریکی بدوزد در این صـورت در شناخت خود به خطا خواهد رفت .
٣. هویت اصیل سهروردی من واقعی ، یعنی آنچه که انسان با حکمة الاشراق، وجود آن انسان می شود و انسـانیت هر انسانی به سبب آن است ، را آن بعد وجودی او دانسته کـه بـه خـود آگـاهی دارد.