چکیده:
بزرگ علوی و زکریا تامر، هر دو از نویسندگان توانای دنیای معاصر به شمار میروند. اوضاع آشفتة سیاسی و اجتماعی تقریبا مشابه حاکم بر عصر هر دو، باعث شده است که در نویسندگی و به خصوص داستان کوتاه، رویهای تقریبا یکسان را در پیش گیرند. داستان گیلهمرد و النهر که هر دو نمونهای موفق در زمینۀ داستان کوتاه به شمار میروند، اوضاع اجتماعی دوران خویش را با زبانی نمادین و تقریبا پوشیده به چالش میکشند. پرداخت صحنههای طبیعت و ویژگی شخصیتهای موجود در هر دو، در خدمت پیشبرد داستان است؛ به طوری که خواننده را در فضای داستان سهیم و پیام مورد نظر صاحب اثر را به او انتقال میدهند. طبیعت، بازیابی شخصیت زن، توجه به نابرابریهای موجود در جامعه، استبداد و خفقان حاکم، از مهمترین مؤلفههای اجتماعی موجود و مشابه در دو اثر به شمار میروند که ضرورت انجام این پژوهش را دوچندان کرده است. هدف از این پژوهش توصیفی – تحلیل، بررسی و تطبیق رمانتیسم جامعهگرا و بیان موارد تشابه و تفاوت موجود در هر دو اثر، در چارچوب مکتب آمریکایی است. هر دو داستان از وحدت تأثیر برخوردار هستند؛ تأثیر ظلم و بیدادی است که هیئت حاکمه بر عامۀ مردم اعمال میکنند و به شکلی نمادین در پهنۀ هر دو داستان به تصویر کشیده شده است؛ با این تفاوت که پرداخت صحنهها در داستان گیلهمرد واقعی و عینیتر است؛ برخلاف داستان النهر که همراه با تخیل و دیریابتر است.
خلاصه ماشینی:
"از دیگر پژوهش های صورت گرفته که بـه برررسـی نمـاد و نمـادپردازی در داستان گیله مرد پرداخته ، «بررسی سمبولیسم اجتماعی در داستان گیله مـرد» (گرجـی و مظفـری، ١٣٩٢: ١١٠-١٣١) است ؛ نویسنده در این پژوهش به ایـن موضـوع اشـاره کـرده کـه بـزرگ علـوی در داسـتان گیله مرد با به کارگیری واژگان و اصطلاحات در مفاهیم نمادین ، اوضاع سیاسی و اجتماعی زمـان خـود را به تصویر کشیده است .
عمـر السعدی از پله های سنگی بالا رفت و از راهروهای تنگ گذر کرد و به اتاق های زیادی وارد شد و ناله هـایی بـه گوشش رسید، گویی صاحب این ناله ها در آتش میسوختند و مردانی اخمو به او گفتند: «آیا تو عمـر السـعدی هستی ؟») «عمر السعدی» در زندانی است که جز شعله کم نـور چـراغ نفتـیای کـه از سـقف آویـزان شـده ، هـیچ دریچه ای به روشنایی ندارد تنها کسی که در زندان میبیند، زندان بان است و هر وقت صدای گـام هـای او که به سراغش میآید، به گوشش میرسد، چهار سـتون بـدنش مـیلـرزد؛ چراکـه بـا لگـدی مواجـه میشود که او را به گوشۀ زندان پرت میکند، تا جایی که در نظر او زندان بان از سنگ درسـت شـده و در زیر لباسش گوشت و استخوان ندارد: «ویلرغ مسرمع وقرع حرذاا ثقیرل یردنو مرن یراب الزنزانرة ، فهررع نحرو فراشر وتجمرد متضرائلا ودار مفتراح فی ثقرب قفرل البراب فاشرتد هلرع عمرر السرعدی ولم یحراول ن یتطلرع نحرو البراب ، فقرد کران یعلرم ن القرادم هرو الحرارس ."