چکیده:
از نظر گابریل مارسل آدمی دو گونه ارتباط با هستی دارد: «بودن» و «داشتن» و این دو، لازمه زندگی هستند. انسان، غالبا مقوله ملک و «داشتن» را بر بعضی از عناصر شخصی و حتی بر افکار و تصورات خود اطلاق می کند و آن را به صورت ملموس توصیف می کند. در «داشتن»، کارکرد و به تبع آن علم کاربردی مطرح است و در آن، ما با مسائل و تکنیک و مهارت ها سر و کار داریم. ارتباط ما در «داشتن» ارتباط «من» و «او» است، یعنی ارتباطی یک طرفه که انسان، شئ مورد نظر را به مثابه ابزاری در برابر خود تلقی می کند و با اندیشه اولیه که با انتزاع و آفاقی سازی و مانند آن همراه است به شناخت آن نائل می گردد. در مقابل «داشتن»، «بودن» است که از مقولات منطقی نیست و ما نمی توانیم آن ها را تعریف کنیم. «بودن» فراگیر است و تمام هستی را در بر می گیرد. ارتباط ما در «بودن» از سنخ ارتباط «من» و «تو» و راز آلود است و ما با اندیشه ثانویه و از طریق مشارکت و تجربه زیسته خودمان می توانیم آن را بشناسیم. عشق، امید، وفاداری و آمادگی از مقولات «بودن» است که در «بودن» انسان تجلی می کند. آنچه در عصر جدید اتفاق افتاده گسترش حوزه «داشتن» است و مارسل با بیان این دو گونه ارتباط با هستی در صدد بازگرداندن تجربه اصیل انسانی یعنی تجربه «بودن» است.
According to Gabriel Marcel، humans have two kinds of relationship with the existence: “being” and “having”; that make fundamental differences in understanding the world. “Having” is used for referring to، e.g.، “having an idea” and even ones’ own ideas، describing them in a concrete manner. In “having”، we are dealing with “primary thought” and an “I” and a “he” relation، which Marcel puts it against “I” and “thou” relation. In the latter، we are dealing with “being”. Meeting someone who is known as “he” means that we have relationship with him in such a way that he، as an object، is separate from us; the case is different when we meet someone as “thou”. In this relationship، we deal with “secondary thought” and it can be understood through participation and our living experience. Love، hope، fidelity and availability are categorized under “being” which is manifested in the existence of human. At the same time، these two kinds of existence are connected to each other: “being” and “having” are two levels of existence; "being" shows itself in different methods and “having” is the manifestation of “being”. In the modern age، the realm of “having” has been expanded and Marcel proposed two kinds of existence to return the expansion of the realm of “being”، i.e. human authentic experience. In this article the important question is: what is the relation between “having” and “being”? To answer this question، at first we should describe “having” and “being”.
خلاصه ماشینی:
"یکی دیگر از ویژگیهای «داشتن» این است که در «داشتن» انسان ارتباط «من و او» دارد و خود را مستقل و منفک از دیگران در نظر میگیرد و در تملک ساختههای ذهنی و عینی خودش محدود میشود و از طریق نظامهای انتزاعی و مفهومی که خود ساخته است، به عالم نظر میکند (کین، 1375: 66-67).
2- بودن در اندیشة مارسل انسان، دارای یک هویت است، زیرا پیوند میان ما و تنمان را نه میتوان چونان «بودن» و نه چونان «داشتن» تعریف کرد و ما تن خود هستیم با وجود این نمیتوانیم خود را با آن یکی بدانیم و ما این معنا را نخست با اندیشه اولیه و سپس با اندیشه ثانویه به دست میآوریم (بلاکهام، 1391: 105-106).
همانطور که میان بودن و داشتن ارتباط وجود دارد میان عشق، آمادگی، وفاداری و امید با اضدادشان نیز ارتباط وجود دارد، زیرا عشق در شکل «بودن» آن همان وفای مطلق است که ما را به این معنا میکشاند که معشوق از بین رفتنی نیست و ما به راز عشق از طریق تجربة زیسته پی میبریم و عشق را برای دیگران مثلا از طریق مفاهیم و مانند آن بیان میکنیم (مارسل، 1381: 63)؛ و در آمادگی انسان، دیگران را یک «تو» تلقی میکند و به مثابة غایت فینفسه با آنان ارتباط برقرار میکند، و تجربة آمادگی عین بیان و توضیح آن تجربه نمیباشد و در قالب الفاظ و عبارت قابل بیان نیست (کین، 1375: 77-78)."