خلاصه ماشینی:
"یکی از آنها، بادریغ و افسوس پرسید: -چه کنیم؟با چه پولی به خاکت بسپاریم؟در جیبهای شما چیزی پیدا نکردیم فقط چند تکه کاغذ پیدا کردیم که چیزهایی، با خط کج و کوله روی آنها نوشته شده بود...
یکباره متوجه شدم که پینههای دست- هایش به کلی از بین رفتهاند، آهسته به طرف من آمد، در آغوشم کشید و گرم و صمیمانه لبهایم را بوسید، ولی لبهای او سرد بود، لبهای من هم، مثل یخ سرد بود.
و برادرم آلکس که قبل از من به دنیا آمده و تنها هفت روز زندگی کرده بود، زیر نور سفید نقرهای، روی پاهای مامان بازی میکرد.
کاملا زیر پتو بودم، گرم شده بودم و دلم میخواست باز هم بخوابم، ولی آروش که ظاهرا متوجه حال من شده بود، گفت: -با همه اینها، باید بلند شوی...
مدتها پیش، بخاری خاموش شده بود، دوباره احساس خستگی و سردی کردم، مثل این بود که اصلا نخوابیدهام.
دومن کا رفت، آز آروش پرسیدم: -اگر کسان دیگری هم پیش ما بیایند و آن چه در خانه ارباب خود شنیدهاند، به ما بگویند، تکلیف ما چه میشود!دومنی کا ظاهرا درست میگفت، ولی چه تضمینی وجود دارد که همه، حقیت را بگویند، فقط حقیقت را؟ آروش پاسخ داد که، تشخیص درست از نادرست را به عهده او بگذارم.
همه حواس خود را، روی چنین موضوعهایی، که به هر حال، ارتباط مستقیمی با مبارزه انتخاباتی داشت، جمع کرده بودم، چگونه میتوان در برابر دشمنان مقاومت کرد؟چطور میتوان ثابت کرد که گناه همه این دشواریها، به گردن خود آنهاست؟منطقیتر این است، برای انتخاب کنندگان، به جای طرح برنامههای آینده، درباره مشکلاتی صحبت کنیم که همین حالا با آنها دست به گریباناند."