خلاصه ماشینی:
اکنون ساری دلش برای پسر میسوخت دلش میخواست با عوعوهای نالهدار خطر را اعلام کند چنین نیز کرد پسر بیتوجه سیب گاززدهای را بهسوی او پرتاب کرد و به درون خانه رفت ساری نمیدانست چه باید بکند،سگ پیر همسایه همچنان مینالید از پشتبام فرود آمده به باغ رفته بود غم نالههای او ساری را مطمئن کرده بود که اشتباه نکرده است.
ساری اینهمه را میدید و حس میکرد و از اینکه پسر و سایر آدمیان همچنان زیر سقف خانهها و نور چراغها آرام و بیخبر نشسته بودند تعجب میکرد.
پسر از ایوان پایین آمد و زیر نور چراغ مشغول بررسی شد که ناگهان ابتدا نعرهای از اعماق زمین برخاست چنان هولناک که گویی صدها بمب همزمان منفجر شد و سپس زمین شروع به لرزیدن کرد.
ساری که به صحرا گریخته بود با آرامشدن زمین شتابان به خانه بازگشت از روی ویرانهی خانه گذشت و خود را به پسر رساند.