خلاصه ماشینی:
"به دنبال بحران سوئز در سال 6591، حکومت آمریکا از خلاء نفوذ غرب در این منطقه بیمناک شد و واکنش آن، دکترین آیزنهاور در سال 8591 بود که اعلام میداشت ایالات متحده خاورمیانه را آنقدر ارزشمند میداند که برای آن نبرد کند.
در خلال چند روز پیش از آن حکومت جانسون در برابر درخواست ارتش دومینیکن برای اعزام نیرو مقاومت کرده بود،زیرا عقیده داشت که چنین کمکی به قول ویلیام کونت کاردار آمریکا در سانتودومینگو،ممکن است ایالات متحده را در«نقش یک قدرت مداخلهگر مخالف با انقلاب مردمی توسط عناصر دموکراتیکی که یک نظام منفور غیر قانونی را سرنگون میکنند»قرار دهد.
آیزنهاورو جانسون میدانستند که پس از استقرار نظامهای افراطی، ریشهکن ساختن آنها از لحاظ نظامی دشوار و از نظر سیاسی تقریبا محال فیدل کاسترو از ابتدای قدرت یافتن در کوبا،در تصورات ایالات متحده از آمریکای لاتین همان جائی را داشت که جمال عبد الناصر در برداشتهای حکومت آیزنهاور از اوضاع خاورمیانه.
هنگامی که جتنسون به جمهوری دومینیکن نیرو میفرستاد،اقدام وی اعلام عزم قاطع آمریکا در کارائیب بود،اما از اهمیت این امر برای آسیای جنوب شرقی نمیبایست غافل ماند،گرنادا به ریگان فرصتی داد که با قدرت عمل کند و در لحظهای که در منطقه خاورمیانه فقط با سرخوردگی و شکست مواجه بود،به یک پیروزی ولو کوچک دست یابد.
موارد فوق الذکر دلالت بر این دارد که اولا مداخله سربازان آمریکائی به احتمال قوی در کشور و منطقهای صورت میگیرد که بیثباتی مزمن یا دست کم طولانی وجود داشته باشد یعنی در جائی که بهای نظامی و دیپلماتیک دخالت مسلحانه محتملا سبکتر از آثار وسیع آن است."