خلاصه ماشینی:
"کامران گنجی مادر!یادت میآید آن روزی که یکی از فنجانهایمان از دستت افتاد و شکست چقدر افسوس خوردی،که فنجانهایمان از«دست»افتادند؟ امروز یکی از دوستانم با اصابت ترکش خمپاره شهید شد و جمع ما را از دست انداخت...
توی جبهه وقتی که از چپ و راست گلوله و ترکش خمپاره میبارد،هیچ دلم نمیخواهد که یاد این گذشتهها بیفتم...
،اما وقتی خون دوستم در چند متریم برای همیشه از جریان افتاد یاد فنجانمان افتادم،که شکست...
راستی مثلا اگر من روز بیستم مهرماه شهید بشوم،تو یاد فنجانمان خواهی افتاد؟یا یاد آن روزی که من با کت جوهریم به خانه آمدم؟ نه!حتما یاد این چیزها نمیافتی!چون اگر این کار را بکنی کارت خیلی سخت میشود.
خاطرهء همین دوستی که چند لحظه پیش شهید شد و هنوز مادرش نمیداند،که باید خاطرههایش را مرور بکند...
وقتی خبر شهادت مرا میشنوی سعی کن با سنگینی یاد همهء شهیدان غمت را سبکتر بکنی!مردم باید ترا سربلندتر از همیشه ببینند."