چکیده:
انسانشناسی در کنار جهانشناسی و خداشناسی سه رکن اساسی در اندیشة هر مکتب فلسفی یا کلامیو عقیدتی است. هویت و ماهیت انسان، حقیقت جسم و نفس او، ارتباط و تعامل نفس و بدن، حکایت آنها پس از مرگ در عالم برزخ و سپس قیامت و در نهایت چگونگی حشر و نشر ابدان و ارواح؛ اهماین مسائل هستند. رنگ و لعاب انسانشناسی مکتب شیخیه کاملاً صدرایی است، البته از گذر تبیینهای شیخ احمد احسایی که بیشترین مراجعه و شرح را به آثار ملاصدرا داشته است. هر چند احسایی حرکت جوهری نفس را میپذیرد و به معاد جسمانی مانند صدرا تصریح میکند، اما به جهت تفاوتی که با او در تبیین جسم و جسد انسان و نیز ماهیت عالم مثال و برزخ، قول به عالم هورقلیا، و نهایتً قیامت و حشر و نشر دارد؛ تصویری متفاوت از آنچه در حکمت متعالیه آمده ارائه میکند.
Anthropology, along with cosmology and theology, are the three basic pillars of the underlying thought of any school of philosophy, theology and ideology. The identity and nature of man, the truth of his body and soul, the connection and interaction of soul and body, their story after death in the world of purgatory and then the resurrection day, and finally, the way the body and soul are intermingled are among the most important issues. The anthropology of Shaykhiya school has largely been affected with Sadrai school of anthropology. The impact can be attributed to Sheikh Ahmad Ahsaei’s deliberations with references to Mulla Sadra’s works. Although Ehsai accepts the essential movement of the soul and acknowledges the physical resurrection like Sadra, because of his difference with Sadra in his explanation of the human body and the nature of the world of examples, purgatory, the promise of the world of Horqalia, and finally, the resurrection day, he presents a picture different from the picture depicted in transcendental wisdom.
خلاصه ماشینی:
هر چند احسايي حرکت جوهري نفس را ميپذيرد و به معاد جسماني مانند صدرا تصريح ميکند، اما به جهت تفاوتي که با او در تبيين جسم و جسد انسان و نيز ماهيت عالم مثال و برزخ ، قول به عالم هورقليا، و نهايتً قيامت و حشر و نشر دارد؛ تصويري متفاوت از آنچه در حکمت متعاليه آمده ارائه ميکند.
بنـابراين ، ايـن انگشـتر دوم در حقيقت همان انگشتر اول است به عينه از نظر ماده ، در حالي که غير از انگشتر اول است از جهـت صورت (همان جا) مراد احسايي از مثال هايي مثل اين آن است که ؛ جسد اول ، بعد از مـرگ در قبـر متلاشي شده و هر ذرٔە آن به اصل و مبدأ خود بازميگردد، آنچه که ازاين جسد خـاکي اسـت بـه خاک و آنچه که آبي است به آب و آنچه که هوايي است به هوا و آنچه که آتشي است به آتـش بازميگردد و با آن ممزوج مي شود(همو، ١٣٦١،ج ٢، ص ١٨٩؛ همو، ١٢٧٦ق ، ص ١٣٢).
به بيان احسايي اکنون که ما در دنيا زندگي ميکنيم هر دو جسد همراه ماست ، خـب اگر جسد دوم از دنيا نيست و به دنيا هم باز نميگردد، چگونه به دنيا آمده و بـا جسـد اول همـراه شده است ؟ جسم اول جسم اول که به نام هاي جسـم برزخـي و جسـم عارضـي نيـز آمـده اسـت ، ماننـد جسـد اول جـزء حقيقت انسان محسوب نميشود و همان گونه که جسد اول به عنوان کثافـت و عـرض جسـد دوم مطرح است ، جسم اول نيز کثافت و عرض جسم دوم ميباشـد، بـا ايـن تفـاوت کـه جسـد اول از عوارض دنياست اما جسم اول از عوارض برزخ است .