خلاصه ماشینی:
"روی تخت تاقباز افتاده بود،با چشمانی نیمهباز،با سرانگشت روی پیشانیاش کشیدم با این آرزو که بخندد و بگوید که شوخی کرده است.
لباسهایم را پوشیدم و به برجستگی زیر ملحفه نگاه کردم که باید از شرش خلاص میشدم.
منتظر بودم هر لحظه نفسش پوستم را غلغلک دهد و دستهاش دور بدنم حلقه شود و کنار گوشم بگوید:شوخی بود.
روپوشم را پوشیدم و روسری سرم کردم با گره محکمی زیر گلو که به راحتی باز نشود.
لبه تخت خم شدم و با گرفتن دستهاش بلندش کردم.
یک دستش را پشت گردنم انداختم و با یک دست محکم کمربندش را چنگ زدم و از جا بلند شدم.
با آستیم صورتش را که روی زمین کشیده و خاکی شده بود پاک کردم و گونهاش را بوسیدم و با پشت دست روی لبهام کشیدم.
راه افتادم به سمت تپه خاکی بلندی که کنارش یک ماشین زرد راهسازی ایستاده بود."