خلاصه ماشینی:
"و یا توسن تن سپیدی که پویان در این پهنه،سیمینه یالی گشاید تو گوئی کتابی بود پاره پاره که در سبدی پیره زالی گشاید- نه از بهر آموختن بل که خواهد کتابی کهن بهر فالی گشاید.
*** بس است این تصاویر درهم که خامه همان به که راز از جمالی گشاید: بود برف آن رایت سیم پیکر که ابرش ببام جلالی گشاید- و یا چون هزاران شکوفه که ناگه رخ از شاخسار خیالی گشاید.
دود نور خورشید چون دورگ او رگ از چشمه سار زلالی گشاید- اگر چند با انقلابی است توام به نرمی دراز اعتدالی گشاید...
شیاد مرد،که خامی وی بدید،مر او را گفت: -به زهدان تو اندر،منقصتی است،که اگر آن دعا که من دانم،بر خوانم و بر مخلوط سیه دانه و ماست،فرو دمم،و به ژرفای آن رسانم،علت نازائی از تو برخیزد،بدو شرط:نخست آنکه ماهی چند،بر مداومت مداوا،شکیب آوردن توانی،و دیگری آنکه خبر این راز،به جفت خود،باز نرسانی!"