خلاصه ماشینی:
"از پنجره،هیچ ستارهای نمیبینم چیزی نزدیکتر گرچه عمیقتر در تاریکی به این تنهایی وارد میشود: سرد،ظریف همچون برف تیره، بینی روباهی،شاخهای،برگی را لمس میکند دو چشم در خدمت حرکتی هستند،که حالا و دوباره حالا،و حالا،و حالا جای پایی بر روی برف میگذارد میان درختان،و محتاطانه سایهای لنگ،کنار کندهء درختی خود را به جلو میکشد و در پوکی جسمی که شجاعت آمدن را دارد روی زمین مسطح،یک چشم یک سبزی گسترنده و عمیقشونده درخشان،متمرکز، میآید همچنانکه مشغول کار خویش است تا اینکه،با بوی گرم و تند و تیز ناگهانی روباه به سوراخ تاریک سرت وارد میشود."