چکیده:
انسان موجودی از موجودات عالم است با این تفاوت که از نیرو وتوانایی عقل وتفکر برخوردار است درصورتی که دیگر موجودات فاقد این تواناییاند. علاوه برآن اجتماعی زندگی کردن وتشکیل جامعه برای بشر ازمهمترین ارکان حیات اوست. ولی آدمی اززیست انفرادی به زندگی اجتماعی تمایل پیدا نکرده است. بلکه زیست اجتماعی جزء سرشت وطبیعت اوست. آنچه آدمی را وادار نموده است تابه زندگی اجتماعی وتعامل بادیگران تن دهد نیازهای طبیعی زندگی وبهره مندی ازدستاوردها وتلاشهای فکری دیگران برای بهتر زیستن ورشد وتعالی مادی ومعنوی است همین نیازها وتلاشها برای رفع حوائج وبرآوردن خواستههای طبیعی سرچشمه اصلی ایجاد جامعه بشری بشمار میآید. دراین مقاله دیدگاه علامه طباطبایی درباره ویژگیهای انسان خصوصا زندگی اجتماعی او ومنشا پیدایش جامعه انسانی و نیز تمایل انسان به برقراری عدالت اجتماعی مورد بررسی قرار گرفته وتلاش شده است تانوآوریهای ایشان درزمینه انسانشناسی اسلامی نشان داده شود.
خلاصه ماشینی:
"ازاین رو، آدمی ناگزیر باید درباره هرخیری که باواسطه یابدون واسطه باکمال وجودی اوارتباط ونسبت دارد احکام وتصدیقهایی عملی ویانظری داشته باشد واین احکام وتصدیقها، همان مصلحتهای کلی وفراگیری است که انسان افعال فردی واجتماعی خود رابوسیله آنها تعلیل وتبیین میکند ویاپیش ازآن که افعال راانجام دهد نخست درذهن خود افعال را با آن مصالح میسنجد وسپس با خارجیت دادن به افعال، آن مصالح را بدست میآورد.
(طباطبایی، المیزان، 18/328) قرآن کریم نیز درآیات بسیاری ازاین حقیقت سخن به میان آورده وانسان رابه عنوان موجودی معرفی کرده که ناگزیر برای تداوم زندگی وحیات خود باید اجتماعی زندگی کند «یاایها الناس انا خلقناکم من ذکر واثنی وجعلناکم شعوبا وقبائل لتعارفوا» (الحجرات، 13) یعنی: ای مردم ماشمارا ازیک مرد وزن آفریدیم وشعبه شعبه وقبیله قبیله تان کردیم تایکدیگر رابشناسید.
سرانجام افراد اجتماع به این نتیجه میرسند که هریک هرچه دارد باآنچه دیگران دارند معاوضه کند ولازمه این نوع زندگی آن است که هرفردی درکاری که تخصص دارد سعی میکند تاآن رابه بهترین وجه ممکن انجام دهد وازآنچه درست میکند هرچه خودش لازم دارد نگه میدارد وقهرا مازاد آن مورد احتیاج دیگران واقع میشود، چون دیگران به کاری دیگر اشتغال دارند واوهم به فراوردههای آنان محتاج است و مایحتاج خود را با آنچه از فراوردههای خود زیاد آمده مبادله میکند.
آنچه میتواند دیدگاه توماس هابز فیلسوف قرن هفده میلادی رابانظریه ارسطو پیوند دهد، این رای اوست که اگر انسان ازبستر حیات مدنی ـ سیاسیای که اوراپایبند اخلاق میکند بیرون کشیده شود، شریرترین ودرنده ترین تمامی موجودات است «فرد به اتکای خودش نمیتواند وجود داشته باشد، وبنابراین، طبیعت تشکیلات سیاسیای راپدید آورده است که در آنها نوعی تقسیم کار و در نتیجه، طبقاتی وجود دارند."