خلاصه ماشینی:
"نمیدانم کاغذ تب داشت،یا من،یا اتاق،اما محتوای شعر درون آن چرا؛ آبشارا میرقصن و مثل تو غوغا میکنن میشینن رو صخرهها چترشونو وا میکنن پاهامو مثل درختا میکنم تو آب فرو اون طرف چند تا نسیم تو کفش من پا میکنن آخرش این خزهها این خزههای مخملی یک روز اینجا ما رو با همدیگه پیدا میکنن «شعری از عمران صلاحی برای تو» این شعر برای من در معنای حس غریبی بود که تا آن روز نمیشناختمش،قاصدش هم برایم مهم نشد،اما نام عمران صلاحی برایم معنا گرفت و آن را در دفتر شعری که از همان ایام داشتم بازنویسی کردم و کاغذ غریبه را به دور انداختم.
زمان گذشت،دانشگاهی بودم،یکی از همکلاسیهایم از منو خواست تا برای تولدش شعری را به اسپانیایی ترجمه کنم؛ در دلم خرچنگی است که مرا میکاود «الخ» «عمران صلاحی» سالها گذشت با اشعار عمران تب کردیم،غصه خوردیم،عاشق شدیم،لبخند زدیم و همیشه دوست داشتم ببینم این عمران صلاحی که در همهجا هست در گل آقا نیز هست،در دل ما نیز هست کیست!؟ و همین دو سال پیش بود."