خلاصه ماشینی:
"هرگز امارت و خلافت تو را نمیپذیرم،آگاه باش،درست بیاندیش، حق را بصاحب حق واگذار کن،آیا پیمان رسولخدا را در روز غدیر باین زودی فراموش کردی؟!مگر رسول اکرم اطاعت مرا بر تو و همدستان تو واجب نکرد،پس چرا مخالفت امر مرا نموده و از قلمرو فرماندهی من بیرون رفتید،و از سپاهیان جدا شده و بمدینه مراجعت کردید،مگرنه اینستکه رسولخدا(ص)تا آخرین ساعت عمر خود مرا از این سمت عزل نکرد،چرا بیاجازه من در مدینه ماندید».
نامهها یکی پس از دیگری به«اسامه»رسید،او در این باره میاندیشید و از دیدگاه عمیق و وسیعی به این صحنه مینگریست،سرانجام وقت مراجعت بمدینه،یکراست بمنزل علی(ع)وارد شد و با آنجناب مطلب را در میان گذاشت،پس از گفتگو چنین نتیجه گرفت که علی(ع) روی مصالح اسلام و دیگر مصالح که خود امام میداند بیعت کرده است وی نیز بحضور ابو بکر آمد و او را بعنوان خلافت سلام کرد،ابو بکر در پاسخ او گفت:سلام بر شما ای رئیس،از آن پس ابو بکر و عمر تا آخر عمر اسامه را بعنوان«امیر»میخواندند1.
معاویه-ای عمرو!ای فرزند عثمان!هنگامیکه بنی هاشم را در یکطرف مشاهده کردم،«بیاد آنوقتی افتادم که در جنگ صفین،چشمهای آنها زیر کلاه خود بطرف من میچرخید»نزدیک بود عقل از سرم بپرد از اینان چه اطمینانی هست؟من قادر نیستم که از در مخاصمت و دشمنی با آنها وارد شوم،فانصرف فنحن مخلفون لک خیرا من حایطک از این باغ منصرف شو،ما چندین برابر جبران خواهیم کرد!1 *** خواننده ارجمند،ما این داستانرا با اینکه طولانی بود در اینجا آوردیم و از آن بخوبی استفاده میشود تا چه حد اسامه مورد علاقهء طرفداران رسولخدا«ص»بود و دشمنان خاندان رسول اکرم«ص» چگونه با او دشمنی میکردند،اینها همه حاکی از خوشنودی دودمان پیامبر(ص)از«اسامه»قهرمان گفتار ما است،چنانکه گفتهاند:«گواه شاهد عادل در آستین باشد»!.."