خلاصه ماشینی:
"خدمتگر به گامهای سرور سپیددستان نگریست و با خود اندیشید: بیتردید درد پیکرش را فرا گرفته، ولی شوق خانه دوست وی را از پرداختن به خویشباز میدارد.
سرور جوانان پردیسنشین فرمود: هرگز چنین نمیکنم.
خدمتگر با دستبه رو به رو اشاره کرد و گفت: پدر و مادرم فدایتباد.
ساعتی دیگر، هنگامی که آثارمنزلگاه بعدی در دور دست نمایان شد، سیهچردهای توجه خدمتگر را به خود جلب کرد.
راهبر پاکنهادان فرمود: هان، این همان مردی است که گفتم.
خدمتگر شتابان سمت مرد دوید و دارو خواست.
رهگذر پرسید: چنین روغنی برای کهمیخواهی؟ خدمتگر پاسخ داد: سرورم حسن بنعلی(ع) مرد گفت: مرا نزد او ببر.
خدمتگر رهگذر را نزد امام روشنروانان برد.
مرد دارو را به نزد فرزند رسول خداسپرد و گفت: پدر و مادرم فدایتباد!
راهبر سپیدرویان فرمود: به خانه بازگرد، آفریدگار توانا پسری سالم و پیرو مابه تو بخشیده است."