خلاصه ماشینی:
میچینمت اما به هنگام رسیدن بیدریغ ما که این همه برای عشق آه و ناله دروغ میکنیم راستی چرا در رثای بیشمار عاشقان که بیدریغ خون خویش را نثار عشق میکنند از نثار یک دریغ هم دریغ میکنیم؟ شعری برای جنگ میخواستم شعری برای جنگ بگویم دیدم نمیشود دیگر قلم زبان دلم نیست گفتم: باید زمین گذاشت قلمها را دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست باید سلاح تیزتری برداشت باید برای جنگ از لوله تفنگ بخوانم با واژه فشنگ میخواستم شعری برای جنگ بگویم شعری برای شهر خودم دزفول دیدم که لفظ ناخوش موشک را باید به کار برد اما موشک زیبایی کلام مرا میکاست گفتم که بیت ناقص شعرم از خانههای شهر که بهتر نیست بگذار شعر من هم چون خانههای خاکی مردم خرد و خراب باشد و خونآلود باید که شعر خاکی و خونین گفت باید که شعر خشم بگویم شعر فصیح فریاد هر چند ناتمام گفتم: در شهر ما دیوارها دوباره پر از عکس لالههاست اینجا وضعیت خطر گذرا نیست آژیر قرمز است که مینالد تنها میان ساکت شبها برخواب ناتمام جسدها خفاشهای وحشی دشمن حتی ز نور روزنه بیزارند باید تمام پنجرهها را با پردههای کور بپوشانیم اینجا دیوار هم دیگر پناه پشت کسی نیست کاین گور دیگری است که استاده است در انتظار شب دیگر ستارگان را حتی هیچ اعتماد نیست شاید ستارهها شبگردهای دشمن ما باشند اینجا حتی از انفجار ماه تعجب نمیکنند اینجا تنها ستارگان از برجهای فاصله میبینند که شب چقدر موقع منفوری است اما اگر ستاره زبان میداشت چه شعرها که از بد شب میگفت، گویاتر از زبان من گنگ آری شب موقع بدی است هر شب تمام ما با چشمهای زلزده میبینیم عفریت مرگ را کابوس آشنای شب کودکان شهر هر شب لباس واقعه میپوشد اینجا هر شام، خامشانه به خود گفتهایم: امشب در خانههای خاکی خوابآلود جیغ کدام مادر بیدار است که در گلو نیامده میخشکد؟ اینجا گاهی سر بریده مردی را تنها باید ز بام دور بیاریم تا در میان گور بخوابانیم یا سنگ و خاک و آهن خونین را وقتی به چنگ و ناخن خود میکنیم، در زیر خاک گلشده میبینیم: زن روی چرخ کوچک خیاطی خاموش مانده است اینجا سپور هر صبح خاکستر عزیز کسی را همراه میبرد اینجا برای ماندن حتی هوا کم است اینجا خبر همیشه فراوان است اخبار بارهای گل و سنگ بر قلبهای کوچک در گورهای تنگ اما من از درون سینه خبر دارم از خانههای خونین از قصه عروسک خونآلود از انفجار مغز سری کوچک بر بالشی که مملو رویاهاست رؤیای کودکانه شیرین از آن شب سیاه آن شب که در غبار مردی به روی جوی خیابان خم بود با چشمهای سرخ و هراسان دنبال دست دیگر خود میگشت باور کنید من با دو چشم مات خودم دیدم که کودکی ز ترس خطر تند میدوید اما سری نداشت لختی دگر به روی زمین غلتید و ساعتی دگر مردی خمیده پشت و شتابان سر را به ترکبند دوچرخه سوی مزار کودک خود میبرد چیزی درون سینه او کم بود...