خلاصه ماشینی:
"وقتی از زندان زیر پله، همراه پاسبان سبزهرویی بیرون آمد،نشناختمش،صورت و زیر چشمشهایش ورم کرده بود.
وقتی میبیند دارد از آن طرف خیابان میآید که برود مغازهاش، یکهو میریزند سرش.
از اتاق که بیرون آمدیم،صدای افسرنگهبان را شنیدم که به زن جوان میگفت: -نگران نباشید!اینها که مزاحمت نیست.
به جان عزیزتان سه شب است نخوابیدهام!با صدای زنگ اتاق افسرنگهبان،پاسبان سبزهرویی رفت تو اتاق،لابد به خاطر ماست!
احساس میکنم صورت خودم هم ورم کرده است.
حالا نه صورت او ورم کرده و نه من احساس بدی دارم.
وقتی شانهبهشانه پاسبان سبزهرو به طرف زندان زیرپله میرود،چند اسکناس مچالهشده در جیب شلوار بیکمربندش فرو میکنم.
سرکار سلطانی هست!فردا هم،بعد از تمام شدن کشیکش میآید در خانه آن یک جفت جوجه سرور را بده ببرد.
وقتی میخواهم از در گاراژمانند کلانتری بیرون بیایم،از پشت پنجره افسرنگهبان را میبینم که هنوز مشغول حرفزدن با آن زن جوان تنهاست!به خیابان میرسم."