خلاصه ماشینی:
"بعد چند تار مویت را ریختی توی صورتت و گفتی:«خدا جان چی میشد اگر پنجاه شصت سال زودتر به دنیا آمده بودم؟» اما فکر این یکی را دیگر نکرده بودم.
اگر همان روز که هنهن کنان چمدان قهوهای کهنهات را از پله بالا آوردی و گوشه اتاق گذاشتی و نشستی روبرویم میدانستم چه خوابی برایم دیدهای میگفتم تو را به خیر و مرا به سلامت.
» فکر نمیکردم بعد از این همه سال هنوز هم همان جوری باشی،خل و چل.
اگر امشب تا روز صد هزار سال لگد به گور زدی تقصیر خودت است.
بعد خال گوشتی گوشه لبش را که اندازه یک فندق بود خاراند و گفت:«این دیگر واسه چیه؟»بیچاره فکر کرد آوردهام برای خودش.
حالا لابد با این بزک و دوزک فکر میکنی غلمانها که صد تا حوری و پری مثل ماه دور و برشان است میآیند استقبالت و دلشان را میبری.
اما راستش من اگر بخواهم این کار را بکنم،ماتیک نارنجی میگیرم،فقط نارنجی."