خلاصه ماشینی:
"تا وقتی دوباره کار پیدا کردی هر روز کارت همین بود.
»اما تا آب دهانت را قورت میدادی،بغضت را میخوردی و دهانت را باز میکردی دوباره کاسه دستت را جلو میآمد و فقط صدای بیرون دادن نفس هایت را میشنیدم.
کاش میگفتی سرملینا!گفتی البته، اما بعد از آنکه من حرفهای صولتی را که روی پیغامگیر برایت گذاشته بود شنیدم.
سینهات پشت آن بلوز صورتی تند تند پر و خالی میشد از هوایی که شاید دیگر برایت سنگین بود.
گفت جای دخترش دوستت دارد اما اگر زن او بودی حتما می...
تو اما این بار دو دستت را مشت کردی و کوبیدی وسط همان پنجره که هر روز از آن به حیاط خیره میشدی وقتی گفتم صولتی پیشم بوده.
گفتی صولتی وقتی فهمید از همه کارهایش خبر داری در را به رویت بسته،دست روی شانهات گذاشته،گفت هر چهقدر بخواهی میدهد هر چه.
آره گفته بود!گفت ما امکانات داریم."