خلاصه ماشینی:
"بعد گردن و بدنش پیدا شد و باز خون آمد،و من دیدم که کمکم بچه به این دنیا میآید.
نصف شب زن اتاق همسایه آمده بود دنبال مادر بزرگم خانمجون.
». خانمجون به طرف زن زائو رفت و گفت: «این یکی زندهست.
زن همسایه گفت که روح الله خان کمی عرقخور بود اما ما شاء الله به چشم برادری ابروی مردانهای داشت.
صداش مثل خواجهها،یا زن زائو گفت:«فقط بچه آخریم علی تا هفتماهگی زنده بود.
اما-» خانمجون گفت:«بچه که بمیره جاش تو بهشته-برای مادر خانه آخرت میسازه.
پس خانواده پنجتن و ائمه برای چی هن؟» زن گفت:«هروقت بچه زاییدم باباشون میاومد قنداق بچه رو ورمیداشت زل میزد و با اخم میگفت باز این بچه چرا اینطوری یه!چرا آنقدر ریزه؟چرا عین جذامیها و لک و پیسیهاس؟...
زن همسایه کار قنداق کردن را تمام کرده بود، یک گوشه جاجیم بین مادر و بچه چمباتمه زده بود.
زن زائو به خانمجون گفت: «وقتی علی چهار ماهش بود یه شب بردمش شابدو العظیم.
چیه این دو روزه زندگی؟» زن با تردید پرسید:«این یکی هم ریزه؟» خانمجون گفت:«نه آ...
زن همسایه گفت:«مشتلق!روح الله خان!پسره!» مرد نگاه مشکوکی کرد بعد چند تا سرفه حلقومی کرد.
» خانمجون گفت:بچه حالش خوبه ماشا اله...
او بدون اینکه به رختخواب نگاه کند،با دست به طرف زنش اشاره کرد و از زن همسایه پرسید:«این حالش چطوره؟» زن زائو با ضعف سرش را پایین انداخته بود.
ماشا اله چه بچه خوبی!» مرد نگاهی به خانمجون کرد.
» خانمجون رو به مرد کرد و گفت:«بلند شو شما هم لخت شو استراحت کن.."