خلاصه ماشینی:
"شهید بروجردی در قامت یک همسر در آیینه* کلام خانم فاطمه بیغم (به تصویر صفحه مراجعه شود) *درآمد "شهید بروجردی جزیی از کردستان شده بود و روحش با آن منطقه و وضعیت آنجا آمیختگی خاص پیدا کرده بود؛به همین خاطر به هیچوجه نمیتوانست آنجا را فراموش کند.
به بالای سر حاج آقا که رسیدم؛سلامی کرد و گفت: -آمدید؟!میبینی که پای راستم دوباره ضربه *پیغام داد آماده شوید برای رفتن *به تهران.
دوست دارم بیشتر از اینها به نزد شما بیایم و با شماها باشم ولی مسؤولیت سنگین است و تعهدی که دارم به من اجازه نمیدهد که بیش از این برای خانواده وقت بگذارم.
(به تصویر صفحه مراجعه شود) *** در ارومیه که بودیم یک روز به حاج آقا گفتم: -چهار ساله که در این منطقه هستیم؛انشاءالله جنگ که تمام شد به تهران میریم یا نه؟ بعد از لختی تأمل جواب دادند: -راستش رو بخواهی به خاطر نیاز شدیدی که این منطقه داره تصمیم گرفتهام در کردستان بمونم؛حتی وقتی که جنگ تموم بشه!کاری به جنگ ندارم."