چکیده:
نظریهی بارکلی یکی از مهمترین نظریاتی است که در عصر جدید،برای حل مشکل ارتباط علی بین نفس و بدن،و همچنین رابطهی علی بین اجسام ارائه شده است.از آنجا که بارکلی جوهر مادی و تمایز بین کیفیات اولیه و ثانویه را انکار و جهان مادی را به عنوان مجموعهای از تصورات معرفی میکند،در فلسفهی وی، علیت طبیعی به معنای تأثیر و تأثر علی انکار میشود.وی در نظریهی ایجابیاش راجع به علیت،علت را امری فعال میداند و از سوی دیگر،در نظر او،فقط آنچه دارای اراده باشد،فعال است.ازاینرو،علت در فلسفهی وی،به اذهان و نفوس محدود میشود،خواه این نفس،ذات نامتناهی خداوند باشد و یا نفس متناهی انسانی.وی فعال بودن ذات خداوند را از طریق تصورات حسی،به اثبات میرساند و فعال بودن نفس خود را از طریق تصورات خیالی.در اینجا،اعمال فیزیکی(مثل برداشتن قلم یا حرکت دادن پا)همان اشیای واقعی یا تصورات حسیاند و مشکل این نوع اعمال در فلسفهی بارکلی این است که از سوی خداوند ایجاد میشوند و فعالیت او به شمار میآیند؛بنابراین،دیگر نمیتوانند به عنوان فعالیت من باشند. البته وقتی که بارکلی میخواهد نفوس انسانی دیگر را به اثبات برساند،آنها را از طریق افعال فیزیکیشان،که همان تصورات حسیاند،به اثبات میرساند ولی مشخص نمیکند که چگونه هم خداوند و هم نفوس متناهی دیگر میتوانند علت تصورات حسی باشند.به نظر میرسد که بارکلی برای حل این مشکل،در نظریهی علل موقعی گرفتار شده است و این اشکال بر او وارد است که خداوند بدون نفوس انسانی دیگر هم میتواند تصورات حسی را ایجاد کند و در این کار،نیازی به آنها ندارد.
One of the most important theories suggested in the modern period for the solution of the problem of causal relations between mind and body، and also between bodies، was Berkeley’s solution. Berkeley denies the material substance and also the distinction between primary and secondary qualities، and therefore introduces the material world as a collection of ideas. Consequently in his philosophy he denies the natural causation as the relation of cause and effect. In his positive theory of causation he interprets causes as agents، and considers free agents as the only agents. In his philosophy، therefore، causes are limited to minds or spirits، including infinite mind of God and finite mind of humans. He deduces activity of God’s mind from sensible ideas and activity of self from imaginary ideas. Here physical actions are the very ideas of sense or the real things. But the problem is that these actions are God's actions not mine. Moreover when Berkeley wants to prove the existence of the other human minds he proves them by their physical actions that are the very ideas of sense and this، makes the other problem that how both God’s mind and finite minds can cause ideas of sense. It seems that Berkeley for solving of this problem has involved in the occasionalism.
خلاصه ماشینی:
"نظر دکارت در مورد تمایز بین نفس و بدن،خودبهخود ذهن خوانندگان فلسفهی وی را با این سؤال مواجه ساخت که اگر نفس و بدن دو جوهر متمایزند،چگونه آن دو میتوانند در ادراک حسی و اراده باهم تعامل داشته باشند و بر هم اثر متقابل بگذارند و به عبارت دیگر،که مناسب با بحث ماست،علیت نفس و بدن چگونه است؟ برطبق نظر خود دکارت،این تعامل در غدهی کوچکی که در وسط مغز قرار دارد،انجام میشود:«با مداقهی بیشتر،به نظر میرسد که گویی من به وضوح اثبات کردهام که آن جزء بدن که نفس وظایف خویش را به نحو بیواسطه در آن اعمال میکند،به هیچوجه قلب یا کل دماغ نیست،بلکه فقط درونیترین جزء آن است؛یعنی غدهی مخصوص بسیار کوچکی که در وسط مادهی دماغ جای دارد و در بالای مجرایی که به وسیلهی آن،روح حیوانی در تجاویف مقدم دماغ با تجاویف مؤخر آن ارتباط دارد،آنچنان معلق است که با کمترین حرکتی که در آن واقع میشود،مسیر این روح حیوانی را تا حد زیادی تغییر میدهد.
حال اگر استدلال بارکلی را در اثبات نفوس متناهی از طریق افعال آنها،در نظر آوریم، خواهیم دید که وقتی شما دست خود را تکان میدهید،باعث ایجاد تصور حرکت دست در من میشوید که این خود نوعی تصور حسی است و سؤال این است که چگونه در عین حالی که خداوند این تصور را در من به وجود میآورد،نفس انسانی دیگری هم این کار را انجام میدهد؟ به نظر میرسد که بارکلی در اصل 741 مبادی علم انسانی،به نوعی میخواهد این مشکل را با ربط دادن تصورات حسی به خداوند حل کند:«برای تأثیر در دیگران،ارادهی انسان اثری جز این ندارد که اندام تن خود را به جنبش درآورد،اما این که این جنبش همراه یا محرک تصوری باشد در ذهن دیگری خود امری است کاملا منوط به مشیت خلاق متعال."