چکیده:
در این نوشتار،غم و درد و اسباب آن در دیوان کلیم کاشانی مورد بررسی قرار گرفته است.تحقیق در این باره،ما را با شخصیت،آراء و اندیشههای این شاعر آشنا میسازد؛علاوه بر آن از جامعهء عصر کلیم و طرز تفکر غالب زمان او آگاه میشویم.کلیم،شاعر دل سوخته و پردردی است.روح مواج و حساس او گاه از فراق یار نالان میشود و گاه از جور زمانه،از بخت و طالع نامیمون خود فغان میکند و زمانی دیگر از غربت و بیکسی فریاد برمیآورد.فقر در عین حال که مایهء فخر اوست،گاه موجب شکوهاش میشود.گذشت سالیان،قوای جسمانی او را ضعیف ساخته و درد پا و سستی دست،تب و جرب امان را از او ربوده است.اینها دردهای شخصی و فردی اوست که برخی از آنها ریشهء اجتماعی نیز دارد،اما افزون بر اینها،کلیم از اجتماع خود نیز دل پرخونی دارد. جامعهای که در آن خزف بازار لعل را شکسته است،مردمش درخت مردمی را خشکاندهاند و در عوض درخت زهد ریایی سر برافراشته،سبز و باطراوت است، و همگان در سایهاش غنودهاند و کس از میوهء سخن یاد نمیکند و همهء اینهاست که سبب میشود شاعر اینگونه ناله برآرد:دست و دل تنگ و جهان تنگ خدایا چه کنم من و یک حوصلهء تنگ به اینها چه کنم (دیوان:ص 242)
خلاصه ماشینی:
"(همان،ص 96-07) در بیتی دیگر چنین میسراید: ز تارو پود جهان رشتهای به دستم نیست وجود ابتر من کم ز صورت دیباست (همان،ص 11) و در جایی دیگر دربارهء فقر میگوید: در حقیقت تنگدستی مایهء دیوانگی است در چمن بید از غم بیحاصلی مجنون شود (همان،ص 202) نکتهء در خور توجه در مورد کلیم این است که او با وجود تنگدستی هرگز دست تمنا دراز نمیکند و حتی با آنکه محتاج است دیگران را بر خود مقدم میدارد: دایم ز همت فقر خرجم ز دخل بیش است خرمن به مور بخشم با آنکه خوشه چینم (همان،ص 542) کلیم معتقد است که فقر آبرویی دارد که نباید با خواهش و تمنا آن را خدشهدار کرد: هرگز کلیم آرزوی کام هم نکرد ناموس فقر را ز تمنا نمیبرد (همان،ص 351) به عالم آنچنان با چشم و دل سیری به سر بردم که گر از فاقه میمردم،نمیپختم تمنایی (همان،ص 182) سرم به ملک سلیمان فرونمیآید اگرچه خشت ندارم که زیر سر گیرم (همان،ص 832) و عزت نفس و همت بس والای کلیم آنگاه آشکار میشود که او به هنگام فشار غیر قابل تحمل فقر،آرزوی مرگ نیز نمیکند،چرا که تمنای مرگ در نظر او کم از گدایی نیست: ز درد فقر دلا غیرتی اگر داری مخواه مرگ که خواهش به جز گدایی نیست (همان،ص 721) د-مرض و بیماری شاعر در چندین قطعه و قصیده از ضعف جسمانی،درد پا،ناتوانی دست، مرض جرب،تب و تب لرز نالیده است؛در ابیات زیر،از درد پا شکایت میکند: روزگارم بس که دارد ناتوان از درد پا چون دم تیشه است بر من عطف دامان قبا عاجز از برخاستن چون شعلهء چوب ترم میرود دودم به سر تا آنکه میخیزم ز جا شام اگر عزم نشستن میکنم مانند شمع رفته رفته صبح خواهم با زمین شد آشنا..."