خلاصه ماشینی:
"شعر محمد-رفیع بهاریه پیش از آنکه پنجره چشم بگشاید تا بیدار باش شیپوریها به تماشای دختران بنفشه، در حیاط، رایحهی بهار مثل پار و پیرار...
و خاطرهی رنگین بنفشه، در باغچهی بیرمق از سرما و نیز،باور قدم رنجهی بهار، در زمستان سالهای دور «پندی آزادوار داد مرا» «ای آنکه غمگنی و سزاواری» باید!، در جشن شکوفههای گل یخ، بیقرار، بگذری،از حاشیهی بهار...
در کنار دستهگلهایی که آماده ورود به بیمارستان بودند،ظرفهایی کوچک هفتسین خودنمایی میکرد.
مردد بود؛کمی به گلها، بستههای آماده و کوچک هفتسین،سبزهها و ماهیها نگاه میکرد.
بعد از مدتی دختر جوانی،گریان و نالان از بیمارستان خارج شد و به طرف او رفت.
مادر ظرف ماهی را به دختر جوانش نشان داد و با او خداحافظی کرد و رفت.
دختر به طرف ماشینش رفت.
ساکی به دست گرفت،آهی کشید، ناامیدانه به اطرافش نگاه کرد و در ماشین را بست،ظرف ماهی را برداشت و با جیغ کوتاهی آن را رها کرد..."