چکیده:
تنوع فخریه های حافظ که جنبههای فردی،انتقادی اجتماعی و سیاسی را در بر میگیرد،نتیجه ارایه میشود. فخر در واقع از گونهای ادبی است که در آثار منظوم و منثور شعرا و نویسندگان نمود دارد و در هر روزگاری،رنگی خاص میپذیرد و نمیتواند از تأثیرهای زمانی و مکانی به دور باشد.در مقدمهی این مقاله ابتدا به بررسی ماهیت فخر و ارتباط آن با موضوع شخصیت و پندار فرد از خود و کارکرد آن به عنوان عناصری روانی-شخصیتی پرداختهایم.با توجه به اعتبار حافظ در غزلسرایی و آفرینش گونهی خاصی در این شیوهی سخنسرایی،غزل وی را که جلوهگاه فخر اوست،به اختصار بررسی کردهایم.به سبب آنکه بیشترین فخر حافظ به سخن و غزل است،ابعاد این موضوع و دلایل تفاخر خود را به کلامش،در بخش بعدی،به تفصیل بیان کردهایم.موضوع قابل توجه دیگر،فخر حافظ به همت و الاست که ریشه در عصر سیاسی و اجتماعی روزگار شاعر دارد و با عنوانی مستقل بررسی شده است.مفاخرههای برجستهی دیگری چون فخر به رندی،فخر به عشق و معشوق،فخر به ممدوحان و...،دیگر قسمتهای برجسته این مقاله را شکل داده است و در پایان باتوجه به
خلاصه ماشینی:
"1. باور حافظ به شان و منزلت انسان و بیتعلقی به دنیا لسان الغیب معتقد است،انسان برخلاف ظاهر ناچیزش،میتواند از نظر کمال و مرتبهی انسانی،به اوج افلاک نیز دست یابد: کمتر از ذره نه ای،پشت مشو مهر بورز تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان (حافظ،0731:725) بههمین سبب،حافظ بارها به طبع و همت و الای خود نازیده و با افتخار از آن یاد کرده است؛زیرا به ارزش ذاتی خود به عنوان یک انسان،پیبرده و هیچچیز این عالم را قابل قیاس با آن نمیداند: همت عالی طلب،جام مرصع گو مباش رند را آب عنب یاقوت رمانی بود (همان،692) این نگاه حافظ به ارزش و الای انسان و مرتبهی خود،سبب شده تا با سرافرازی، دنیا را به هیچ بینگارد؛زیرا دنیا منشاء همهی خواریها است؛اما تعلق حافظ به عالمی دیگر است: طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که در این دامگه حادثه چون افتادم من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خرابآبادم (همان،824) بنابراین دنیای دون نمیتواند،مکانی سزاوار نوع انسان و حافظ باشد و باید با نگاه و همت بلند،از آن رهایی جست: چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست که ای بلند نظر شاهباز سدرهنشین نشیمن تو نه این کنج محنتآباد است تو را زکنگرهی عرش میزنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتادست (همان،55) این دیدگاه حافظ باعث شده تا بارها در غزلهای خود،با غرور تمام،روزگار را به هیچ انگارد و حتی بهشت برین را به خاطر کمترین منت،نفی کند: چرخ برهم زنم از غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک (همان،804) سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست (همان،33) منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست (همان،501؛نیز ر."