Abstract:
فلسفه آلمانی در آغاز دوران نو، نگاه خود را بیش از تمام دیگر سنتهای فلسفی، بسمت یونانیان گرداند و نخستین بنیادها و جانمایههای خود را از فلسفه یونانی به وام گرفت؛ این سنت یونانیگرایی در فلسفه آلمانی، از سویی ژرفای تازهیی به این آموزهها بخشید و از سوی دیگر، به پارهیی بدفهمیها دربارة فلسفه یونان انجامید. نوشتار حاضر، میکوشد یکی از پرآوازهترین اینگونه بدفهمیها را صورتبندی نماید. این بدفهمی، به بنیاد آموزههای هراکلیتوس بازمیگردد؛ فیلسوفان کهنی همچون افلاطون و ارسطو که کتاب هراکلیتوس را در دست داشتند، آموزه جنبش را بنیاد آموزههای هراکلیتوس میدانستند. این در حالی بود که هگل، در اوج فلسفه نوین آلمانی، کوشید فلسفه خود را با آموزههای هراکلیتوس هماهنگ سازد، اما از آنجا که این کار شدنی نبود، آموزههای هراکلیتوس را با مبانی فلسفه خویش همساز نمود. برای نمونه، وی بنیاد فلسفه هراکلیتوس را، نه آموزه «جنبش»، بلکه آموزه «یگانگی همیستاران [= اضداد]» پنداشت. این خوانش هگل، بزودی از سوی برخی پژوهشگران فلسفه یونان پذیرفته شد و نوشتار حاضر میکوشد نشان دهد که بازگشتن به خوانش کهن از بنیاد فلسفه هراکلیتوس، بسیار شایستهتر از پذیرفتن خوانش هگلی از چیستی این بنیاد است.
Machine summary:
مکتب انگلیسی با چهرههایی همچون بایواتر، جان برنت، گاتری و کرک شناخته میشود؛ اگر راسل و Die Fragmente der Vorsokratiker Hermann Alexander Diels (1848-1922) English School German School پوپر را کنار بگذاریم، پژوهشگران این مکتب، عمدتا فیلسوف نیستند، بلکه پژوهشگران فلسفهاند.
البته این نکته اخیر، تولید دشواریهایی نیز میکند؛ چرا که هگل در تحلیلهای خویش میکوشد تا حدود امکان، نشان دهد که حتی کلیات و چارچوب فکر فلسفی وی، به کلیات و چارچوب اندیشه هراکلیتوس شباهت دارد.
البته این نکته، تولید دشواریهایی نیز میکند؛ چرا که هگل در تحلیلهای خویش میکوشد تا حدود امکان، نشان دهد که حتی کلیات و چارچوب فکر فلسفی وی، به کلیات و چارچوب اندیشه هراکلیتوس شباهت دارد.
این گزاره که برای یک ذهن منطقی اعجابآور است، از سوی خود هراکلیتوس و در پاره دوازدهم مورد تأیید قرار میگوید؛ اگر یک رودخانه، همان رودخانه باشد، آنگاه در دو لحظه پیاپی، همان رودخانه نیست.
از آنجا که از فیلسوف تاریک تنها 130 پاره از قول دیگران باقی مانده است، اظهارنظر قاطع دربارة فلسفه وی بسیار دشوار خواهد بود و دشواتر از آن، تعیین نقطه مرکزی این نظم فلسفی است.
درواقع، با طرح این پرسش، در برابر خود پرسشی مهمتر را مییابیم: چگونه میتوان نقطه مرکزی فلسفه فیلسوفی را شناخت که نوشتههایش از میان رفتهاند؟ بنظر میرسد بهترین حالتی که میتوانیم به یک نتیجه برسیم، آن است که از کسانی کمک بخواهیم که همه نوشتار هراکلیتوس را در دست داشتهاند.
(Hegel; 1908: I: 219) «هست هست، و نیست نیست»( 319 ) را از پارمنیدس در نظر داشته و «شدن» خود را برای نفی این گزاره صورتبندی کرده است.