Abstract:
پیش از افلاطون مسئله زبان برای متفکرانی که با آن روبرو بودند همچون پدیده یی دوگانه متجلی میشد؛ پدیده یی که از منظر اسطوره یی یک امر مرموز و رازگونه بود که رابط میان خدایان و انسان بود و از منظری دیگر گونه یی قانون برای آشکارگی حقیقت. برای هراکلیتوس زبان جنبه یی رازورزانه همچون لوگوس داشت که بیشتر پدیداری برای اشاره به حقیقت بود تا ابزاری برای توضیح و تشریح آن. از سویی دیگر، زبان برای پارمنیدس زبان پدیداری فریبنده بود که حاصل گونه یی قرارداد اجتماعی بود و مسئله یی از جهان محسوس که بخودی خود دارای ارزش چندانی نیست. سوفسطائیان نیز زبان را پدیده یی قراردادی و نسبی میدانستند که جز ابزاری برای سخنوری نبود و درخود هیچ حقیقت مطلقی دربرنداشت. افلاطون با توجه به این پیش زمینه تاریخی، کار خود را آغاز کرد و در این آبشخور به بررسی مسئله زبان پرداخت و در کراتولوس دیدگاهی را پروراند که جامع و مکمل این پیشینه تاریخی بود. زبان، برای افلاطون، پدیده یی فریبنده و ناقص است؛ پدیده یی که وی در کراتولوس آن را، با توجه به ذات زبان و نسبت آن با واقعیت مورد بررسی قرار میدهد. از آنجایی که زبان، برای افلاطون، امری مصنوع است، ذاتا ناقص است و به همین دلیل نمیتواند شناختی از واقعیت بدست بدهد؛ تنها کاری که زبان میتواند و باید بکند این است که هرچه صحیحتر واقعیت را بازنمایی کند و تا حد ممکن در این کارکرد صحیح و نزدیک به واقعیت باشد. زبان تابع واقعیت است و از نظر هستی شناختی متاخر از آن است و تنها از نظر تعلیمی است که بطور موقتی بر آن تقدم زمانی دارد. بعبارت دیگر، از زبان به شناخت نمیتوان دست یافت، چون زبان پدیداری مصنوع است که در بهترین حالت تنها میتواند بطور ناقص واقعیت را بازنمایی کند.
Machine summary:
"همان نسبتی که در بخش کوچکتر، یعنی بخش موجودات مرئی، وجود دارد در بخش بزرگتر نیز اعمال میشود: [این بخش را] با توجه به این تمایز [تقسیم میکنیم] که [از میان این دو بخش] تنها یک بخش است که نفس برای تحقیق دربارة آن مجبور است، بوسیلة فرضهایی که آنها را تا اصل نخستین پی نمیگیرد بلکه [از این فرضها] مستقیما به یک نتیجهگیری میجهد، با چیزهایی روبرو شود که همچون [قسمت کوچکتر] بخش پیشین تصاویر چیزهایی هستند که تقلید میکنند؛ درحالیکه بخش دیگری وجود دارد که [برای تحقیق در آن، نفس] از فرض خود بسوی یک مبدأ یا اصل پیش میرود که از آن فرض فراتر میرود و در این بخش است که [نفس] از تصاویری که در بخش پیشین مورد استفاده بودند بهره نمیگیرد، [بلکه] تنها به ایدهها استناد میکند و بواسطة [خود] ایدهها بصورتی نظاممند [در تحقیق خویش] بهپیش میرود.
اهل دیالکتیک پس از صعود دوباره، مسیر خط را بنحو نزولی طی میکند و به جهان محسوسات و سایهها بازمیگردد و دوباره بالا میرود؛ این مسیر رفت و برگشت، مسیر شناخت است؛ شناختی که تنها اهل دیالکتیک توانایی دستیابی به آن را دارد و به همین دلیل باید ناظر حقیقی بر کارکرد صحیح زبان باشد و با راهنماییهای خود به نامگذار کمک کند تا نامها هرچه بیشتر به طبیعت مسماهایشان شبیه باشند و درنهایت زبان بتواند تصویری مقبول از واقعیت را ارائه کند؛ نه تصویری مخدوش که ابزار دست سودجویان و سخنورانی شود که در پس پردة واژهها حقیقت را پنهان میکنند و به هر سویی که به نفعشان باشد میگردانند."