Abstract:
این نوشتار تلاشی است برای نشان دادن این امر که چگونه نقد سوم کانت مستعد پاسخگویی به پرسشی است که میتوان آن را مسئلۀ اساسی فیلسوف استعلایی نامید: چطور میتوان قواعدی داشت که از یک سو دارای اعتبار کلی و ضروری باشد و از سوی دیگر با واقعیتهای عملی زندگی انسانی سازگار باشد؟ میتوان گفت کانت در نقد قوۀ داوری این مسئله را به این صورت مطرح میکند که چگونه میتوان برای احکام زیباییشناختی به کلیت و ضرورتی دست یافت که با کلیت و ضرورتِ عینیِ احکام طبیعی و اخلاقی متفاوت باشد. توانایی نقد سوم در حل این مسئله به استفادۀ کانت از مفهوم حس مشترک بازمیگردد. بنابراین در این نوشتار با تمرکز بر مفهوم حس مشترک نشان داده میشود که چگونه نقد سومِ کانت میتواند بستری مناسب برای حل مسئلۀ یادشده فراهم کند، به طوری که پیامدهای آن در فلسفۀ هگل و رویکردهای ویتگنشتاین، به ویژه ویتگنشتاین متأخر نیز دنبال شود.
This paper is an attempt to show arguably how, and to some extent, Kant's third Critique is more prone than other ones to tackling a problem which can be called transcendental philosopher's main problem, i.e. how it is possible to have rules which both determine the validity (universality and necessity) of our propositions and accord with the changeable facts of our life. In Critique of Judgment, Kant brings up this main problem in this form: how is it possible to reach reliable rules for aesthetic propositions which are not objective? What may enable Kant's third Critique to overcome the given problem is his referring to the concept of common sense which provides an open forum for the construction of more dynamic rules. Therefore, here by focusing on the concept of common sense, I attempt to indicate that how kant in third Critique provides a circumstance prone to resolve the main problem, and also open to two readings followed by Hegel and Wittgenstein in two different ways.
Machine summary:
بررسي امکان هاي موجود در نقد سوم کانت با تمرکز بر مفهوم حس مشترک 1 جعفر مذهبي 2 يوسف شاقول چکيده اين نوشتار تلاشي است براي نشان دادن اين امر که چگونه نقد سوم کانت مستعد پاسخ گويي به پرسشي است که ميتوان آن را مسئلۀ اصلي فيلسوف استعلايي ناميد: چطور ميتوان قواعدي داشت که از يک سـو داراي اعتبـار کلـي و ضـروري باشد و از سوي ديگر با واقعيت هاي عملي زندگي انساني سازگار باشد؟ مـيتـوان گفـت کانـت در نقـد قـوة داوري ايـن مسئله را به اين صورت مطرح ميکند که چگونه ميتوان براي احکام زيباييشناختي به کليت و ضرورتي دست يافت که با کليت و ضرورتِ عينيِ احکام طبيعي و اخلاقي متفاوت باشد.
اما اگر از خوانشي پيروي شود که در آن نقد سوم يکي از ارکان اصلي فلسفۀ اسـتعلايي کانـت در نظـر گرفتـه شود (نه به اصطلاح تکمله اي براي دو نقد پيشين ) و درنتيجه بازگشتِ بيشـترِ کانـت بـه درون آگـاهي و اسـتوار کردن احکام زيباييشناختي بر حس مشترک داراي اعتبار و مشروعيت منطقي باشد، ميتوان تا اندازة زيادي از اين اشکالات به دور ماند، زيرا در اين حالت منطق استعلاييِ ترسيم شده ناچار نيست ضرورت و کليت خـويش را از مرجعي بيرون از سوژه به دست آورد، بلکه مرجعي درون سوژه اي خود ميتواند شرايط لازم بـراي وجـود ضرورت و کليت مطلوب را فراهم سازد.