Abstract:
هدف پژوهش حاضر بررسی بنیادهای هستیشناسانه تئوری سیاسی ولایت فقیه و تبیین شبکه معرفتی موجود میان اجزای اندیشه شیعیان است. نتایج پژوهش که به روش توصیفی – تحلیلی انجام شد، حاکی از آن است که بدون توجه به جایگاه انسان و دنیا در عالم، وجود عوالم دیگر و لزوم تکامل انسان در نظام آفرینش، دلایل ولایت فقیه در اثبات ضرورت کامل و کافی نخواهند بود. این جهانبینی در ادله مستقل عقلی به صراحت و در ادله عقلی و نقلی به اشاره و گاه صراحت ذکر شده است. همین جهانبینی باعث شده است مبانی تئوری ولایت فقیه در کتب فلسفه و حکمت نیز تبیین شود. اگرچه مسئله ولایت فقیه مثل بسیاری مسایل دیگر میتواند از دو زاویه مورد بررسی قرار گیرد، به طوری که از یک جهت فقهی و از جهت دیگر کلامی باشد، اما وجهه کلامی آن قویتر است، به طوری که میتوان آن را مسئلهای کاملا اعتقادی تلقی کرد که به جهانبینی فرد ناظر و دارای مویدات فقهی میباشد.
The objective of the present study is to survey ontological fundaments of the political
theory of Wilayat al-Faqih (guardianship of the Islamic jurist) and to determine the
epistemological networks existing in Shi’ite ideology. The results of the research conducted by
descriptive analysis indicate that the arguments for the necessity of Wilayat al-Faqih would not be
comprehensive and sufficient unless we consider the place of human being in this world, the
existence of other worlds, and also the necessity of human perfection through the system of
creation. This ideology is explained in this article by explicitly rational as well as
implicitly-explicitly traditional-rational arguments. The above ideology has led to the
determination of the theoretical fundaments of Wilayat al-Faqih in philosophical and wisdom books.
Although the issue of Wilayat al-Faqih like many other issues can be studied from Fiqhi (juristic)
and Kalami (philosophical) aspect, its philosophical aspect is more dominant so that it can be
regarded as a totally theological issue related to one’s ideology and juristic beliefs.
Machine summary:
اگرچه مسئله ولایت فقیه مثل بسیاری مسایل دیگر میتواند از دو زاویه مورد بررسی قرار گیرد، به طوری که از یک جهت فقهی و از جهت دیگر کلامی باشد، اما وجهه کلامی آن قویتر است، به طوری که میتوان آن را مسئلهای کاملا اعتقادی تلقی کرد که به جهانبینی فرد ناظر و دارای مویدات فقهی میباشد.
مهمترین اشکالی که به اصل تئوری ولایت فقیه وارد شده آن است که انسان برای تمشیت و گذران امور فردی و اجتماعی خود هیچ نیازی به قوانین الهی و مجریانی که ضمن آگاهی و علم به این قوانین، امین بر آنها نیز باشند، ندارد، چیزی که محور اصلی در ادله عقلی است، زیرا آنچه که این مهم را به انجام میرساند، تعیین یک زمامدار و رهبری است، این رهبری و زمامداری امری است که بدون نیاز به تقنین و تعیین الهی به طرق گوناگون قابل تأمین میباشد.
در واقع میتوان گفت، تئوری ولایت فقیه یک خطمشی کلی و سیاست برای حاکمیت جامعه است که میخواهد برای خوب بودن حاکمیت، ملاک ایمان و سرسپردگی به اصول انبیاء را اضافه کند، چراکه همه حقایق در این عالم نیست و عوالم دیگری در مسیر انسان است که معبری به سوی سعادت انسانی بوده و حاکم جامعه که میخواهد افراد جامعه را به سوی خوشبختی رهنمون شود، باید با واسطه یا بیواسطه از آن آگاه باشد.
این نوع بیان در کتب فلسفی در واقع ماهیت عقلی و اساس تئوری ولایت فقیه را بیان میکند که خود مویدی بر کلامی بودن مسئله است.