Abstract:
اساساً میتوان دو نگاه به جهان را ازهم تمیز داد: یکی نگاهی که در نشانهشناسی کلاسیک روایی شاهد آن هستیم که جهان را بهمثابة «متن» یا «گفتمان روایی» درنظر میگیرد و از این رو به رمزگشایی از آن میپردازد و دیگر نگاهی که جهان را نه بهمنزلة «متن»، بلکه بهمثابة «تجربة زیسته» میپندارد. درخصوص نگاه اول باید گفت ما جهان را همچون برگی از کتابی تلقی میکنیم که در آن نشانههایی که باید مورد خوانش قرار دهیم، ثبت شدهاند. لذا فهم جهان برابر است با رمزگشایی از آن اَشکال آشکارشدهای که، چه کلامی و چه غیرکلامی، همچون متنهایی تلقی میشوند که گویی «میخواهند چیزی بگویند». اما برعکس براساس نظام دوم، جهان را نه «خوانش»، بلکه «حس» میکنیم. در این مقاله، ضمن تجزیه و تحلیل این دو نگاه هستی ـ در ـ جهان و تأکید بر تمایز آنها در تعامل شخصیتها با جهان پیرامون، برآنیم به این پرسش بنیادین جواب دهیم که چگونه میتوان بین این دو نگاه و نظامهای معنایی ـ تعاملی لاندوفسکی ارتباط برقرار کرد.
We can consider two sets of views on the world: first the one from the the classical structural semiotics which considers the world as a “text” or as a “narrative discourse” and second the view which is based on the lived experience. These two sets of views on the world have each a specific design regime. In the first case we can say that we consider the world as page of a book on which we can find the hidden meanings, therefor to understand the world means to discover these hidden signs. On the contrary, based on the second regime we do not read the world anymore, but we feel it. In this article besides explaining about these two processes of meaning production and their relationship with the regimes of meanings suggested by Eric Landowski, we analyze the behavior of some main characters of the novels and in their interactions with their surrounding and the world.
Machine summary:
پيش از اين ، مقالات متعددي درمورد نظريات لاندوفسکي نگاشته شده است ؛ اما بايد اذعان کرد که مقالۀ حاضر از اولين مقاله هايي است که سعي دارد ضمن کاربردي کردن نظريات و الگوهاي لاندوفسکي در حوزة داستان و تحليل چگونگي تعامل شخصيت هاي داستاني با جهان بيرون ، به تجزيه و تحليل دو طريق متفاوت نگاه به جهان ، يعني جهان به مثابۀ متن (گفتمان روايي) و جهان به مثابۀ تجربۀ زيسته بپردازد.
مسئله و پرسش اساسي به اين شرح است : آيا مستقل از هر روايتي، در خود «تجربه » شکل خاصي از حضور معنا وجود ندارد؟ آيا اگر امر زيسته بايد از گفتمان روايي که نقش بيان آن را دارد تميز داده شود، نبايد اين امر زيسته را به منزلۀ يک دادة پيش گفتماني در تضاد با شکل روايي و گفتماني آن به حساب آورد؟ اساسا اينجا بحث دو فرايند متفاوت توليد معنا مطرح ميشود که هرکدام نظام معنايي خود را دارا بوده ، بيآنکه قبول يکي نفي ديگري را ايجاب کند.
شخصيت هاي سوژة نظاره گر جهان به مثابۀ متن ، شخصيت هاي سوژة غرق در جهان ژولين سورل و ژرژ دوروا جهان را چونان متني ميبينند که با فاصله گرفتن از آن ، آن را مورد خوانش قرار ميدهند و پيوسته معناها را رمزگشايي ميکنند؛ در سطح کنشي و روايي نيز با تکيه بر اصل «نيتمندي ٣٢»، در ارتباط خود با ديگري گاه استراتژي مجاب سازي را پيش ميگيرند و گاه نيز با تکيه بر اصل «نظم و قاعده ٣٣»، استراتژي برنامه مدار را به کار ميبندند (١٦ :٢٠٠٥ ,Landowski).