Abstract:
ژانژاک روسو در تعدادی از آثار خود همچون گفتار دربارۀ هنرها و علوم و نامه به دالامبر دربارۀ تئاتر، برخلاف جریان غالب و روح زمانۀ خود، انتقادی از هنرها و بهویژه هنر تئاتر ارائه کرد که در اساس، مبتنی بر نقد افلاطونی هنر در رسالۀ جمهوری بود. مقالۀ حاضر پس از موجهساختن این نکته که نقد روسو را میتوان همچون بازآفرینی نقد افلاطونی هنر در قرن هیجدهم به شمار آورد، میکوشد تا نشان دهد نقد روسو علاوه بر اهمیت فینفسه، میتواند اهمیت ویژهای در دستیابی به تفسیری تازه از نقد افلاطونی هنر داشته باشد. روسو با کاربست ایدههای اساسی افلاطون در نقد هنر زمانۀ خود، نقد افلاطونی هنر را از چارچوب متافیزیک خاص افلاطون جدا کرده و با آشکار ساختن هستۀ جاودانۀ آن، امکان پذیرش و فهم عامتری به آن بخشیده است. در تفسیر روسویی از دیدگاه افلاطون، تمایز سهگانۀ ایده، واقعیت و تقلید به تمایز دوگانۀ واقعیت و تصویر فروکاسته میشود و محل اصلی نقد نیز این نکته است که هنر، یا بهطور خاص تقلید هنری، با حائلساختن تصویری که دارای بار عاطفی بیگانه است میان مخاطب و واقعیت، موجب ازبینرفتن ادراک اصیل چیزها میشود و این امر بهنوبۀ خود موجب ازدسترفتن اصالت عواطف و در نتیجه برهمخوردن تعادل اخلاقی خواهد شد.
Jean-Jacques Rousseau, in some of his works like the Discourse on the Arts and Sciences (the First Discourse) and The Letter to d'Alembert on the Theatre, presented a critique of art, specifically theater, which was in contrast to the spirit of his time. His critique was essentially based on the Platonic criticism of art which was presented in the Republic. After justifying the fact that Rousseau's critique could be considered as a recreation of Plato’s critique of art in the eighteenth century, this article aimed to demonstrate that this critique, besides its significance in itself, could be essential to fulfill a novel interpretation of Plato’s critique. Rousseau, by applying Plato's fundamental ideas in his critique of contemporary art, separated Platonic criticism of art from Plato's unique metaphysical framework. Furthermore, by revealing the eternal core of Plato’s critique, he made it more acceptable and understandable. According to this interpretation, the tripartite distinction between idea, reality and imitation is reducible to a twofold distinction between reality and image. In this view the main point of critique is that art, by intervening between man and reality, prevents the genuine perception of things, which in turn leads to the loss of the authenticity of emotions. As a result, it would disrupt the ethical balance.
Machine summary:
در تفسير روسويي از ديدگاه افلاطون ، تمايز سه گانۀ ايده ، واقعيت و تقليد به تمايز دوگانۀ واقعيت و تصوير فروکاسته ميشود و محل اصلي نقد نيز اين نکته است که هنر، يا به طور خاص تقليد هنري، با حائل ساختن تصويري که داراي بار عاطفي بيگانه است ميان مخاطب و واقعيت ، موجب ازبين رفتن ادراک اصيل چيزها ميشود و اين امر به نوبۀ خود موجب ازدست رفتن اصالت عواطف و در نتيجه برهم خوردن تعادل اخلاقي خواهد شد.
چگونه چنين چيزي ممکن شده است ؟ چگونه ميتوان دربارة هنر به نحو افلاطوني انديشيد، بدون اينکه مضمون ايده (که اغلب به عنوان رکني اساسي در نقد افلاطوني هنر فهميده شده است ) نقشي در اين انديشه داشته باشد؟ کاري که روسو ميکند، در حقيقت ازميان برداشتن تمايز ميان ايده و مصداق آن است ؛ بنابراين ، توجه او صرفا به رابطۀ مصداق عيني ايده و اثر هنري معطوف ميشود؛ يعني براي او نه سه گانه ، بلکه فقط يک دوگانه وجود دارد: اثر تقليدي و الگويي که از آن تقليد ميشود؛ يا به تعبير ديگر، تقليد و واقعيت ؛ براي مثال ، وقتي روسو در نامه به دالامبر مينويسد که «تقليد تئاتري، گريه - آورتر از حضور چيز مورد تقليد است » (٢٥ :١٩٦٠ ,Rousseau)، ماهيت تقليد را صرفا در نسبت با مقولۀ کلي «آنچه که از آن تقليد ميشود» ملاحظه ميکند و نه در نسبت پيچيده تر با ايده و شيئ محسوس .