Abstract:
مفهوم اراده از مفاهیم بنیادی در سنت ما بعدالطبیعه غربی است. اگر چه نشانههای مهمی مبنی بر نضج گرفتن این مفهوم در فلسفه کلاسیک یونان و فلسفه قرون وسطی قابل ردیابی است، اما از ابتدای عصر جدید است که می بینیم از هر فیلسوف که به فیلسوف بعدی منتقل می شویم اراده نقشی مهمتر در تفسیر جهان پیدا میکند. به مرور گویی نقش شناخت عقلی در حال کمرنگ شدن و نقش اراده در حال پر رنگتر شدن است. در این مقاله با الهام گرفتن از هایدگر و تقویت موضع وی با مستنداتی فراتر از آنچه او آنها را متذکر شده است، سیر مفهوم اراده را از دکارت آغاز نموده و با بررسی دیدگاه اسپینوزا، لایبنیتس، روسو، کانت، فیخته، شلینگ و هگل تلاش میشود چگونگی تکوین این مفهوم در عصر جدید و به ویژه نسبت «اراده» با «شناخت» تحلیل شود. غرض آن است که نشان داده شود اهمیت یافتن اراده نزد شوپنهاور و نیچه امری اتفاقی نیست و زمینههای ابتدایی چنین تحولی از پیش و به صورت تدریجی توسط فلاسفۀ عصر جدید مهیا شده بود. همچنین، نشان داده میشود که بر خلاف آنچه بیشتر گفته و تفسیر شده است، «خواست قدرت» نیچه نه تکمیل پروژۀ شوپنهاوری، بلکه تکمیل ایدئالیسم آلمانی است.
the concept of will is one of the fundamental concepts in the western metaphysical tradition. although important signs of the construction of this concept can be traced to classical greek and medieval philosophy, it is from the beginning of the modern age that we see that from every philosopher we pass on to the next philosopher, the will plays a more important role in interpreting the world. gradually,, the role of rational knowledge is diminishing and the role of will is becoming more prominent. in this article, inspired by heidegger and strengthening his position with documents beyond what he has mentioned, we begin analysis of the concept of will by descartes, and then spinoza, leibniz,, rousseau, kant, fichte, schilling and hegel. it is possible to analyze how this concept developed in the modern philosophy and especially the relationship between "will" and "knowledge". the point is to show that the importance of the will to schopenhauer and nietzsche is not accidental, and that the initial grounds for such a transformation were already and gradually provided by the modern philosophers. it is also shown that, contrary to what has been said and interpreted, nietzsche's "will to power" is not the completion of schopenhauer's project, but the completion of german idealism.
Machine summary:
در این مقاله با الهام از هایدگر و تقویت موضع وی با مستنداتی فراتر از آنچه او آنها را متذکر شده، سیر مفهوم اراده را از دکارت آغاز مينماييم و با بررسی دیدگاه اسپینوزا، لایبنیتس، روسو، کانت، فیخته، شلینگ، هگل، شوپنهاور و نیچه تلاش میشود چگونگی تکوین این مفهوم در عصر جدید و بویژه نسبت «اراده» با «شناخت» تبيين گردد.
همانطور كه ملاحظه میشود مفهوم اراده که نزد دکارت به بشر اختصاص داشت، نزد اسپینوزا گسترش یافته و به اشیا نیز اطلاق ميشود و همچنین در خود انسان نیز، نقش بسیار پررنگتری مییابد چرا که ذات انسان، چیزی جز میل نیست و این میل (يا همان اراده) معطوف به زندگی و فراهمآوردن شرایط حفظ و تداوم آن است و حتی حکمت و تفکر نیز در راستاي همين حفظ و تداوم زندگی در فعالیت است.
بدون ترديد، مفهوم اراده، یکی از چالش برانگيزترين مفاهیم در کل تاریخ فلسفه است؛ از یکسو، اراده بعنوان میل و اشتیاق دانسته شده (مثلاً در هابز) و از سوي ديگر تا حد یک علت اخلاقی ارتقا یافته است (به این معنا که در صورتی عملی میتواند به عاملی نسبت داده شود که داشتن ارادۀ آزاد برای او محرز شده باشد).
در فلسفۀ کانت، طبیعت چیزی است در برابر «من» که مانند «من» نیست و فقط برای آن پدیدار میشود اما برای فیخته، این «من» هستم که «جزـ من» را متمثل میکنم و بهمين دليل «جزـ من» هم، ذات همان «من» را پیدا میکند، یعنی عین کوشش و اراده میشود پس «طبیعت نیز تشبّه به «منیّت» خواهد یافت و در نتیجه در حکم مرز و حدودی است که من را متعیّن میسازد و گرنه خودش مجزای از «من» هیچ هویتی ندارد» (طالبزاده، 1377: 116ـ115).