Abstract:
در طول نیم قرن گذشته ایالات متحده آمریکا با وجود فراز و نشیبها و رخدادهای خاص حادث شده در نظام بینالملل، برتری خود را بهعنوان یک قدرت برترحفظ نموده که در فهم صحیح برتری آمریکا، علاوه بر مدنظر قرار دادن توانایی آن، شناخت رویههای حاکم بر دستگاه دیپلماسی و سیاست خارجی آن کشور میتواند موثر باشد. طرحریزی و اجرای سیاست خارجی در هر کشوری بر عهده افراد و گروههایی است که در تجزیه و تحلیل سیاستگذاری خارجی آن کشور ناگزیر به شناخت آن افراد و گروهها هستیم. ایالات متحده آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم بهعنوان قدرت برتر در نظام بینالمللی متاثر از تواناییهای سیاسی، اقتصادی و نظامی، گستردهترین و فعالترین سیاست خارجی را در بین کشورهای دنیا دارا بوده و در بیشتر نقاط جهان به صورت مستقیم و یا غیرمستقیم حضوری فعال داشته است و این حضور گسترده مستلزم یک دستگاه دیپلماسی و سیاست خارجی قوی بوده که در این نوشتار تلاش شده تا عناصر و منابعی که در شکلگیری چنین سیاست خارجی نقش موثری داشتهاند مورد بررسی قرار گیرند.
During the past half century, the United States of America, despite the ups and downs and special events that happened in the international system, has maintained its supremacy as a superior power. The diplomacy and foreign policy of that country can be effective. The planning and implementation of foreign policy in any country is the responsibility of individuals and groups that we are bound to recognize in analyzing the foreign policy of that country. After the Second World War, the United States of America, as the superior power in the international system, influenced by its political, economic and military capabilities, has the most extensive and active foreign policy among the countries of the world, and has an active presence in most parts of the world, directly or indirectly. and this wide presence required a strong diplomatic and foreign policy apparatus, and in this article, an attempt was made to examine the elements and sources that played an effective role in the formation of such a foreign policy.
Machine summary:
ايالات متحده آمريکا بعد از جنگ جهاني دوم به عنوان قدرت برتر در نظام بين المللي متاثر از تواناييهاي سياسي، اقتصادي و نظامي، گسترده ترين و فعال ترين سياست خارجي را در بين کشورهاي دنيا دارا بوده و در بيشتر نقاط جهان به صورت مستقيم و يا غيرمستقيم حضوري فعال داشته است و اين حضور گسترده مستلزم يک دستگاه ديپلماسي و سياست خارجي قوي بوده که در اين نوشتار تلاش شده تا عناصر و منابعي که در شکل گيري چنين سياست خارجي نقش موثري داشته اند مورد بررسي قرار گيرند.
تعبير انديشمندان و محققان از يک سو و سياست مداران و زمامداران از سوي ديگر از ماهيت و خصوصيات منافع ملي يکسان نيست و به همين دليل تعريفي هماهنگ و مورد قبول براي اين عامل و انگيزه مهم روابط بين الملل وجود ندارد تا زماني که در قرن بيستم ، جنگ جهاني اين حقيقت را آشکار نکرده بود که عموم مردم ، هم منافعي حياتي در امور خارجي دارند و هم ميتوانند در آن نقشي قاطع ايفا کنند.
کسينجر و برژينسکي از جمله مشاوراني بودند که نفوذشان بيش از وزراي خارجه وقت بود و مغز متفکر نيکسون و کارتر به شمار ميآمدند و بسياري از دستاوردهاي سياست خارجي آمريکا بر پايه انديشه و ذهنيت خلاق آنان بوده است ، تصميم گيرنده اصلي در مسائل خارجي نه وزراي وقت بلکه آنان بودند و مشاوران امنيت ملي کابينه گاهي رأي نهايي را در آن مورد ارائه مينموده اند که يکي از آن اختلاف نظر ميان برژينسکي و سايروس ونس ، درباره انقلاب اسلامي ايران بود که موجب کناره گيري وزير خارجه آن زمان شد و تفکرات برژنيسکي (مشاور امنيت ملي) را بر سياست خاورميانه اي ايالات متحده آمريکا حاکم نمود (www.