Abstract:
به موازات پیچیدهشدن زندگی انسانی نمادها، به ویژه نمادهای مکتوب، سیطره و احاطة روزافزونی بر زندگی انسانی پیدا کرده است. از آنجا که نمادها از یک سو، انسان را به جهانی که به میانجی نمادها به بیان درآمده است، فرا میخواند و از سوی دیگر، همواره دالهای صریح و فاقد پیچیدگی معنایی نیستند، انسانها ناگزیر برای راه یافتن به جهان مکنون نمادها، دست به تأویل میزنند. علم هرمنوتیک، در یک نگاه، دانشی برای فهم نمادهای مکتوب به شمار میآید و میکوشد از طریق کشف قواعد و ضوابط درست تأویل معانی و مدالیل، نمادها را آشکار نماید. این علم در دستگاه فکری هایدگر و گادامر، دچار تحول بنیادین شد و به جای «متعلق فهم» خود «فهم» به مسئله و موضوع هرمنوتیک بدل شد. در این نوشتار، در ضمن بررسی اجمالی تحول هرمنوتیک از معرفتشناسی به هستیشناسی هایدگر و گادامر، سعی شده است اجمالی از آرای گادامر به عنوان یکی از برجستهترین متفکران این عرصه بررسی، تبیین و سپس نقد گردد.
With the complexity of human life، symobles especialhy in their written forms have greatly affected man's life. Since symobles invite man to a world which manifests itself through the use of symbols and because of their lack of explicit indications ascribed to the ambiguity of their meanings، man feels that there is no way to explore the world
of hidden meanings of symobles، other than turning to interpretation. At first glance، hermeneutics is thought to be a discipline to which one turns to understand the written symbols to know their hidden meaning by discovering the appropriate rules of interpreting the meanings. This discipline witnessed fundamental changes in Heidegger and
Gadamer's system of thoughts and instead of being a discipline "object of understanding"، it has come to mean "understanding" hermeuntic questions. This study touches on the chage of hermenuetics from espistemology to Heidegger and Gadamer's ontology and reviews Gadamer's ideas concerning this subject.
Machine summary:
"پس از شلایر ماخر، فیلسوف و مورخ ادبی، ویلهلم دیلتای راه شلایر ماخر را ادامه داد و سعی کرد هرمنوتیک را از دانش محدود به عمل فهم متون به مبنایی برای همة علوم انسانی و علوم اجتماعی، یعنی «همة آن رشتههایی که بیانهای حیات درونی انسان را تأویل میکنند، چه این بیانها ادا و اطوار آدمی و افعال تاریخی و قوانین اساسی و آثار هنری و چه ادبیات باشند» تبدیل نماید.
چنین چیزی شاید در مورد شعر، اثر ادبی و پارهای از متون فلسفی امکانپذیر و پذیرفتنی باشد، اما تعمیم آن به همة انواع متون، از جمله متونی که مضمون هنجاری و قانونی دارد، در عمل ناممکن است؛ زیرا آنومی معنایی که بر اساس آن، متن به عنوان مجموعهای از «دالهای میانتهی»، پیشاپیش فاقد معنای معین است و از این رو، برای پذیرش هر نوع تفسیر و تأویل متضاد آماده است، عملا قانون را، به چیزی خنثا، که فاقد مدلول صریح و معین است، و در نتیجه، به چیزی بیاهمیت و بیخاصیت، تبدیل میکند.
از این رو، در یک کلام، پذیرفتن تنوع و گوناگونی متون، و تفکیک آنها بر اساس ژانر، مضمون و منشاء اثر و سپس به کار بستن روششناسیهای متنوع و متناسب با متنی که مورد تأویل قرار میگیرد، تنها راهی است که، صرف نظر از سایر مشکلات موجود، در آرای هایدگر و گادامر، مشکل کنونی؛ یعنی مسألة «نسبیت» متن را حل میکند."