چکیده:
مثنوی معنوی، گلستان سحرانگیزی است که گلها و ریاحین آن از زلال چشمة قرآن سیراب گشته ، شـمیم جـان پـرور و روح نـواز آن افسـردگان را جان است و خسته دلان را درمان . ارزش و اهمیت این اثر بی بـدیل تـا بـدان جاست که آن را تفسیری عارفانه و عاشقانه از کلام خدا خواندهانـد. از ایـن روست که هشدارها و تحذیرهای مطرح شده در این اثـر گـران قـدر را ـ از آن جهت که ریشه در کلام الهی دارد ـ بایـد بـا «گوشـی دیگـر» شـنید و بـا «جان» پذیرا گشت . این نوشتار نگاهی است به چگونگی طرح تیرگی های روحی در مثنـوی و سیری است در اشارات تامل برانگیز مولانا در خصوص ابلیس و ابلیسـیان، با ایـن باورکـه در ظلمـات تیرگـی هـای عصـر حاضـر، پیـروی از آن خضـر فرخنده پی و نوشیدن جرعه ای از چشمة تعالیم سرشار از اسرار بلند مثنـوی، روزنه ای به سوی نجات و رستگاری است .
خلاصه ماشینی:
(زريـن کـوب ، ١٣٦٤: ٥٧٩) به اين خاطر بحث «شيطاني بودن رذايل اخلاقـي » مـي توانـد بـه عنـوان يکـي از ويژگي هاي بارز نگاه مولانا مورد تأکيد قرار گيرد، براي نمونه در همين بحث «حسد» در نهايت هشدار مولوي آن است که بايد مراقب بود تا اين تيرگي ما را ابليس گونه نسازد: هان وهـان تـرک حسـد کـن بـا شـهان ور نـــه ابليســـي شـــوي انـــدر جهــــان و: وز حســـودي بازشـــان خـــر اي کـــريم تـــا نباشـــند از حســـد ديـــو رجـــيم (دفتر پنجم : ٧٥٤ - ١٢٠٠) هنگامي که مولانا از تيرگي روحي «تکبر» سخن مي گويـد، ريشـه هـاي آن را مـورد توجه قرار مي دهد و غفلت از جوهر حقيقت و توجه به ظواهر را سبب بروز تکبر معرفـي مي کند و اين رذيلت اخلاقي را موجب تفرقه و پريشـاني و گمراهـي مـي شـمرد.
وي در عين حال اين نکته را متذکر مي شود که آن چه باعث گمراهي ابليس شد، همين ويژگـي ناپسند بود و به اين گونه با مطرح ساختن ابليس ، عظمت خطري را که ممکـن اسـت از جانب تکبر گريبان گير آدمي شود، بازگو مي کند: زلــــت آدم ز اشــــکم بــــود و بــــاه وآن ابلـــيس از تکبـــر بـــود و جـــاه (دفتر پنجم : ٧٢٦ – ٥٢٠) مولانا در هنگام سخن گفتن از «خودبيني » نيز ريشه هـاي شـيطاني آن را روشـن و گويا در مقابل چشم مخاطب خويش ترسـيم مـي کنـد تـا عاقبـت هولنـاک ايـن خـوي ناشايست را که از فرشته اي مقرب ، موجودي منفور و مطرود ساخت ؛ بازگو نموده باشد و با اين هشدار تأثيرگذار، تأمل خوانندة اثر خويش را برانگيزد: صـــد هـــزاران قـــرن پيشـــين را همـــين مســــتي هســــتي بــــزد ره در کمــــين شـــد عزازيلـــي از ايـــن مســـتي بلـــيس کــه چــرا آدم شــود بــر مــن رئــيس ؟ خواجـــه ام مـــن نيـــز و خواجـــه زادهام صــــد هنــــر را قابــــل و آمــــادهام...