خلاصه ماشینی:
او با دقت در آینه نگاه کرد و متوجه خط وحشتناکی اطراف دهانش شد و گفت: «من آدم خوبی نیستم».
وقتی او همه کتابها را تا انتها خواند، ناچارشد میان مردم برود تا کتاب تازهای بخرد.
عقرب به چشمهایش فکرکرد که به هم نزدیک بودند و از این که مکارانه دوبرابر پولها را برای خود بردارد، صرفنظر کرد.
عقرب یاد گوشهای بلندش افتاد و کتاب را سرجایش درقفسه گذاشت.
تا خواست پول کتاب را بدهد، مردی علاقهمند به کتاب شکوه کرد و گفت: «این همان کتابی است که سالها دنبالش میگشتم.
» مرد علاقهمند به کتاب تقریبا داشت گریه میکرد.
اما برای شما هنوز کتاب دیگری آنجا هست.
» او کتاب دیگری از قفسه برداشت که عقرب همان را میخواست.
» عقرب از شادی به خود لرزید و نزدیک بود گریهاش بگیرد.
او گفت: همه چیز را میتوان یاد گرفت.